سرفصل های مهم
گزارش
توضیح مختصر
دیوید ویلسون موافقت نمیکنه دستگاههای پاکسازی ضایعات درست کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
گزارش
گزارش جان بیشتر از اونی که فکر میکرد طول کشید. تقریباً ۶ هفته بعد بود که رفت در مورد نتایج آزمایش با دیوید ویلسون بحث کنه.
آقای ویلسون دانشمند نبود. یک بازرگان و مرد کاری بود. میدونست چطور یک کسب و کار رو اداره کنه، چطور پول در بیاره.
“ممنونم که اومدی، جان.” دیوید ویلسون از پشت میزش اومد بیرون و با جان دست داد. روی دو تا صندلی راحتی بزرگ و راحت کنار پنجره نشستن.
دفتر دیوید ویلسون بزرگ بود با فرش کلفت و تابلوهای زیبا روی دیوارها. جان از پنجره میتونست رودخانه و درختان و مزارع اون طرف رو ببینه. احساس راحتی، خوشحالی و امنیت میکرد.
ویلسون شروع کرد: “گزارشت رو خوندم.” حرفش رو قطع کرد، و سیگاری روشن کرد. “زیاد خوب نیست، مگه نه؟”
“چی؟ جان با تعجب بهش خیره شد.
ویلسون لبخند زد و دستش رو توی ابری از دود تکون داد. “نه، نه، نگران نباش- منظورم این نیست که گزارش بده، البته که نه. تو سخت کار کردی و کارت رو خوب انجام دادی. منظورم اینه که از ایدههای پایان گزارش خوشم نیومد.”
“چه اشکالی دارن؟”
“خیلی گرون تموم میشن.” دو تا مرد لحظهای به همدیگه خیره شدن و جان احساس گرما کرد و حالش بد شد. ویلسون لبخند زد، ولی از لبخندهایی نبود که جان خوشش بیاد.
گفت: “ببین، جان. گزارشت میگه که ما باید چند تا دستگاه جدید برای پاکسازی ضایعات قبل از اینکه وارد رودخانه بشن درست کنیم، درسته؟ و این دستگاهها دو میلیون پوند هزینه برمیدارن. فکر کردی این همه پول رو از کجا بیاریم؟ پول از درخت در نمیاد.”
“نه، البته که نه.” دهن جان خشک شده بود. آب خورد و احساس کرد دستش میلرزه. “ولی از رنگ جدید زیاد میفروشیم. هر ماه میلیونها پوند ازش پول در میاریم، مگه نه؟”
ویلسون گفت: “بله، کارمون خیلی خوب پیش میره. ولی اگه ما دو میلیون پوند برای ساختن این دستگاههای جدید هزینه کنیم، قیمت رنگ هم باید بالا بره و در این صورت نمیتونیم زیاد بفروشیم.”
جان گفت: “ولی باید این کار رو بکنیم. اون ضایعات خیلی خطرناکتر از اونی هستن که من فکر میکردم. تو گزارشم نخوندی؟ وقتی من مواد شیمیایی رو ریختم تو آب آشامیدنی موشها، بعضی از بچه موشها بدون چشم و گوش به دنیا اومدن. یکی پا نداشت و یکی شش تا پا داشت.”
جان لرزید. “و وقتی فقط دو بخش در میلیون نوشیدن، بعضیها بدون پا به دنیا اومدن. نمیتونیم این مواد شیمیایی رو بریزیم توی رودخونه.”
“البته که اینها رو خوندم، جان. قطعاً گزارشت رو با دقت زیادی خوندم. و همچنین در گزارشت نوشته که ما بیشتر روزها از این مواد کمتر از دو بخش در میلیون میریزیم توی رودخونه. نه، صبر کن، یک دقیقه به حرفم گوش بده.
ما هر دو میدونیم که هیچ آب آشامیدنی از این بخش از رودخونه نمیاد، مگه نه؟ و بعد از دو کیلومتر رودخونه به دریا میریزه. بنابراین چرا خطرناکه؟ هیچکس از اونجا آب نمیخوره، جان. نیاز نیست این دستگاههای جدید رو بسازیم!”
جان به بچههاش فکر کرد که در رودخانه قایقرانی میکردن. به خوکهای دریایی فکر کرد و آدمهایی که ماهیگیری میکردن و بچههای کوچیکی که در ساحل بازی و شنا میکردن. گفت: “باید این دستگاهها رو بسازیم!”
دیوید ویلسون با دقت بهش نگاه کرد. وقتی حرف زد، صداش خیلی آروم و خشن بود. “گوش بده، جان. تو دانشمند خیلی خوبی هستی و خیلی خوششانسی که این شرکت رو داری. ولی یک بازرگان و مرد کاری نیستی، من هستم. اینو ببین.” یک برگ کاغذ رو برداشت و به اون سمت میز گرفت تا جان ببینه.
“این نشون میده شرکت چقدر پول داره. ما سال گذشته ۱۰ میلیون پوند قرض گرفتیم و ۴۰۰ نفر دیگه استخدام کردیم. به این فکر کن که این رقم برای چنین شهر کوچکی چقدر بزرگه!”
جان گفت: “میدونم. ولی …”
“فقط یک دقیقه. گوش کن. اگه این دستگاههای پاکسازی که تو میگی رو درست کنیم، آدمها شغلشون رو از دست میدن- آدمهای زیاد. این شرکت نمیتونه از پس قرض گرفتن پول بیشتری بر بیاد، جان. نمیتونیم این کار رو بکنیم!”
جان بلند شد ایستاد. “و اگه آدمها به این دلیل بیمار بشن، چه اتفاقی میفته؟ به این هم فکر کردی؟ روزنامهها اون موقع چی میگن؟”
“کسی بیمار نمیشه، چون کسی از اون آب نمیخوره، جان. روزنامهها هرگز چیزی در این باره نمیفهمن.”
“میفهمن، اگه من بهشون بگم.”
سکوتی طولانی برقرار شد. دیوید ویلسون بلند شد، ایستاد. بدون اینکه بهش نگاه کنه، از کنار جان دانکان رد شد و پشت میزش نشست. وقتی بالا رو نگاه کرد، چشمهاش مثل سنگهای ساحل سرد و خاکستری بودن.
“اگه این کار رو بکنی، من میگم تو دروغگویی. کارت رو از دست میدی. مجبور میشی خونهات رو بفروشی و برگردی تو اون آپارتمان کوچیک زننده زندگی کنی. دیگه هرگز نمیتونی شغل دیگهای به دست بیاری و هرگز نمیتونی خونه و پولی داشته باشی. پیرمردی میشی که بدون دوست و پول تو خیابونها راه میره. همینو میخوای؟”
جان جواب نداد. مدتی طولانی ایستاد و به دیوید ویلسون خیره شد و یک کلمه هم چیزی نگفت. بعد از تقریباً دو دقیقه، ویلسون لبخند زد- لبخندی آروم و خفیف.
“ولی اگه با ما بمونی، دو برابر امسال پول میگیری. و هیچکس آسیبی نمیبینه چون کسی از اون آب نمیخوره.”
از پشت میزش بلند شد، اومد جلوی میز، و دستش رو دراز کرد. جانی مدتی طولانی بی حرکت ایستاد. بعد دست دادن.
دوید ویلسون گفت: “بهش فکر کن، جان.”
جان دانکان برگشت، و به آرومی به طرف در رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
The report
John’s report took longer than he had thought. It was nearly six weeks later when he went to discuss the results with David Wilson.
Mr Wilson wasn’t a scientist. He was a businessman. He knew how to run a business, how to make money.
‘Thanks for coming, John.’ David Wilson came out from behind his desk and shook hands with John. They sat in two big, comfortable armchairs by the window.
David Wilson’s office was large, with a thick carpet and beautiful pictures on the walls. From the window, John could see the river, and the woods and fields on the other side. He felt comfortable, happy, safe.
‘I’ve read your report,’ Wilson began. Then he stopped, and lit a cigarette. ‘Not very good, is it?’
‘What?’ John stared at him in surprise.
Wilson smiled, and moved his hand through the clouds of smoke. ‘No, no, don’t worry - I don’t mean the report is bad, of course not. You’ve worked very hard, and done your job well. What I mean is, I don’t like the ideas at the end of the report.’
‘What’s wrong with them?’
‘They’re too expensive.’ The two men stared at each other for a moment, and John felt cold and sick in his stomach. Wilson smiled, but it wasn’t the kind of smile that John liked.
‘Look, John,’ he said. ‘Your report says that we should build some new machines to clean up the waste products before they go into the river, right? And those machines will cost two million pounds! Where do you think we can find all that? Money doesn’t grow on trees, you know!’
‘No, of course not.’ John’s mouth was dry. He took a drink of water, and felt his hand shaking. ‘But we’re selling a lot of the new paint. We’re making millions of pounds every month from that, aren’t we?’
‘We’re doing very well, yes,’ said Wilson. ‘But if we spend two million pounds to build these new machines, the paint will have to cost more, and we won’t sell so much.’
‘But - we’ve got to do it,’ said John. ‘These waste products are much more dangerous than I’d thought. Didn’t you read that in my report? When I put the chemicals in rats’ drinking water, some of the baby rats were born without eyes and ears. One didn’t have any legs, and one had six.’
He shivered. ‘And some were born without legs when they drank only two parts per million. We can’t put those chemicals in the river.’
‘Of course I read that, John. I read your report very carefully indeed. And your report also says that on most days we put less than two parts per million into the river. No, wait, listen to me for a minute!
We both know that no drinking water comes out of this part of the river, don’t we? And in two kilometres the river goes out into the sea. So why is it dangerous? Nobody is ever going to drink it, John! We don’t need to build these new machines!’
John thought of his children, sailing on the river in their boat. He thought of the seals, and people fishing, and little children playing on the beach and swimming. ‘We’ve got to build them’ he said.
David Wilson looked at him carefully. His voice, when he spoke, was very quiet and hard. ‘Listen to me, John. You’re a very good scientist, and we’re lucky to have you in this company. But you’re not a businessman, and I am. Look at this.’ He picked up a sheet of paper, and held it across the table for John to see.
It showed how much money the company had. ‘We borrowed ten million pounds last year, and we employed four hundred more people. Think how much that means to a small town like this!’
‘I know,’ said John. ‘But–’
‘Just a minute. Listen to me. If we build these cleaning machines of yours, people will lose their jobs - a lot of people! This company can’t afford to borrow any more money, John. We just can’t do it!’
John stood up. ‘And what happens if people get ill because of this? Have you thought of that? What will the newspapers say then?’
‘No one will get ill, because no one drinks that water, John. The newspapers will never know about it.’
‘They will if I tell them.’
THERE was a long silence. Then David Wilson stood up. He walked past John Duncan, without looking at him, and sat down behind his desk. When he looked up, his | were cold and grey, like stones from the beach. |
‘If you do that, John, I shall say you’re a liar. You’ll lose your job. You’ll have to sell your house, and go back to living in a nasty little flat. You’ll never get another job, and you’ll never have a house or any money again. You’ll past be an old man, walking the streets without friends or money. Is that what you want?’
John didn’t answer. He stood for a long time, and started at David Wilson, and didn’t say a word. After nearly two minutes, Wilson smiled - a thin quiet smile.
But if you stay with us, you will be paid twice as much HIM year. And no one will ever be hurt, because no one will ever drink that water.’
He got up from his desk, came round to the front, and In Id out his hand. John stood still for a long moment. Then he shook hands.
Think about it, John,’ said David Wilson.
John Duncan turned, and walked slowly towards the door.