سرفصل های مهم
روز عروسی
توضیح مختصر
مردم میفهمن یک بیماری در آب رودخانه وجود داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
روز عروسی
بیماری میان خوکهای آبی بدتر شد. سه تا بچه خوک دریایی دیگه هم مردن و یکی بدون دم به دنیا اومد. دانشمندان از لندن اومدن تا بررسی کنن. و مقالههای طولانی در روزنامهها چاپ شد. ولی هیچکدوم مطمئن نبودن دلیلش چی هست. بعضیها میگفتن یک بیماری هست که همیشه در آب بوده، بعضیها میگفتن خوکهای دریایی ماهیهای بیمار خوردن، و بعضیها میگفتن به خاطر کارخانه رنگسازی نزدیک رودخانه هست.
فاضلاب شهری هم نزدیک رودخانه بود. فضلاب یک شهر کوچیک دیگه میریخت توش. روزی در کارخانه جان دانکان دید دو تا شیمیدان جوان نمونه آب رودخانه رو آزمایش میکنن. آب از ۲ کیلومتر بالاتر، از نزدیک فاضلاب، میومد.
متعجب پرسید: “چرا این کار رو میکنید؟”
یکی از اونها جواب داد: “آزمایش خاصیه.”
“خود دیوید ویلسون از ما خواسته این آزمایش رو بکنیم. به شما نگفته، آقا؟”
جان جواب نداد. چند دقیقه بی سروصدا تماشاشون کرد. پرسید: “نتیجه چیه؟”
مرد جوان گفت: “بده، آقا.” ولی نگران به نظر نمیرسید. خوشحال بود و به خودش افتخار میکرد. “میدونید، اون فاضلابها چیزهای بد زیادی توی رودخونه میریزن. فکر میکنم روزنامهها علاقهمند باشن.”
جان پرسید: “روزنامهها؟” مرد جوان لبخند زد.
“بله، آقای دانکان. البته. شرکت ما خیلی به محیطزیست اهمیت میده، مگه نه؟ به همین دلیل هم این کار رو میکنیم. میخوایم به اون خوکهای دریایی بیچاره کمک کنیم، اگه بتونیم.”
وقتی جان دور میشد، از پشت سرش صدای آروم خنده شنید، ولی چیزی نشنید. شاید مرد جوان واقعاً به حرفی که میزد باور داشت.
کریستین و سیمون در روز خوبی در ماه ژوئن ازدواج کردن. وقتی از کلیسا برگشتن، یک مهمانی در باغچهی خونهی جان برگزار کردن. به نظر همه خوشحال بودن. جان، پدر و مادر سیمون رو دوست داشت و زیاد باهاشون حرف زد.
پدر سیمون گفت: “شما خیلی خوششانس هستید، آقای دانکان. خونهی زیبایی دارید با رودخانهی زیبایی در انتهای باغ.”
جان جواب داد: “من همیشه خوششانس نبودم. آدمها میگفتن مرد بدشانسی هستم.” بیحرکت ایستاد و فکر کرد. به این فکر کرد که در آپارتمان کوچک وسط شهرش چقدر ناراحت بود. اون موقعها بیکار بود و پولی نداشت که چیزهای خوبی برای بچههاش بخره. ولی همیشه قادر بود باهاشون حرف بزنه. حالا مرد پولدار و موفقی بود و بچههاش نمیخواستن باهاش حرف بزنن.
به آقا و خانم مکدونالد لبخند زد. گفت: “بله. من مرد خیلی خوششانسی هستم. سیمون دامادم هست. به خاطر دخترم خیلی خوشحالم.”
خانم مکدونالد خوشحال بود. گفت: “ما هم خیلی خوشحالیم که کریستین عروسمون شده. و مطمئنم سیمون در مورد این رودخانه به شما کمک میکنه، آقای دانکان. فهمیدم که در رودخانه بیماریای هست که باعث میشه خوکهای دریایی مریض بشن. سیمون بهم گفت سخت کار میکنه تا دلیلش رو پیدا کنه و رودخانه رو تمیز کنه. مطمئنم که از این بابت خوشحال خواهید شد، آقای دانکان.”
“بله، البته.” جان دیشب مقالهی سیمون رو درباره بیماری که از فاضلاب میاومد در روزنامه دیده بود. دیوید ویلسون نشونش داده بود. جان نمیخواست دربارهاش حرف بزنه.
دید دخترش با سیمون، اندرو و چند تا از دوستانش میخنده. تا حالا ندیده بود کریستین انقدر خوشحال باشه. عروسی خودش رو به خاطر آورد و امیدهایی که اون و راشل داشتن.
گفت: “اجازه بدید یک نوشیدنی دیگه براتون بیارم، خانم مکدونالد. باید برای آینده بچههامون بنوشیم و براشون آرزوی موفقیت بکنیم.”
در بار خونه ماری رو دید. گاهی برمیگشت شهر و جان دو بار در اسکاتلند دیده بودش.
ماری گفت: “جان، این روز موفقیت بزرگیه. باید مرد شادی باشی.”
جان بازوی ماری رو متفکرانه لمس کرد. گفت: “میخوام باشم، ماری. میدونی که سعی کردم. هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم. ولی حالا دیگه دنیای اونهاست. باید هر کاری میتونن باهاش بکنن.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
The wedding day
The disease among the seals got worse. Three more baby seals died, and one was born without a tail. Scientists came from London to look at them, and there were long articles in the newspapers, but no one was sure what the reasons were. Some people said that it was a disease that was always in the water; some people said the seals were eating diseased fish; and some people said that it was the paint factory near the river.
There was a sewage works near the river too. The sewage from another small town came to it. One day, in the factory, John Duncan found two young chemists testing samples of water from the river. The water came from two kilometres upstream, near the sewage works.
‘Why are you doing that?’ he asked, surprised.
‘It’s a special experiment,’ one of them answered.
‘David Wilson asked us to do it himself. Didn’t he tell you, sir?’
John didn’t answer. He watched them quietly for several minutes. ‘What are the results?’ he asked.
‘They’re bad, sir,’ said the young man. But he didn’t look worried; he looked pleased, proud of himself. ‘That sewage works is putting a lot of nasty things into the river, you know. I think the newspapers will be very interested.’
‘The newspapers?’ John asked. The young man smiled.
‘Yes, Mr Duncan, of course. Our company cares about the environment, doesn’t it? That’s why we’re doing this. We want to help those poor seals, if we can.’
As John walked away, he listened for the sound of quiet laughter behind him. But he heard nothing. Perhaps the young man really believed what he said.
Christine and Simon were married on a fine day in June. When they came back from the church, they had a party in the garden at John’s house. Everyone seemed very happy. John liked Simon’s parents, and talked to them a lot.
‘You’re very lucky, Mr Duncan,’ Simon’s father said. ‘You have a beautiful house with a lovely river at the end of the garden.’
‘I haven’t always been lucky,’ John answered. ‘People used to say I was a very unlucky man.’ He stood still, thinking. He remembered how unhappy he had been in the little flat in the middle of the town. He had been unemployed then, with no money to buy good things for his children. But he had always been able to talk to them. Now he was a rich man, a success, and his children didn’t want to talk to him.
He smiled at Mr and Mrs MacDonald. ‘Yes,’ he said. ‘I’m a very lucky man. I have Simon for my son-in-law. I’m very pleased for my daughter.’
Mrs MacDonald was pleased. ‘We’re very pleased to have Christine for our daughter-in-law, too,’ she said. And I’m sure Simon will help you with this river, Mr Duncan. I understand there’s a disease in it, which is making the seals ill. Simon told me he’s going to work very hard to find the reason for that, and clean up the river. I’m sure you’re pleased about that, Mr Duncan.’
‘Yes, of course.’ John had seen Simon’s article in the newspaper last night, about the diseases that came from the sewage works. David Wilson had shown it to him. John didn’t want to talk about it.
He saw his daughter laughing with Simon, Andrew and some friends. He had never seen her look so happy. He remembered his own wedding, and the hopes he and Rachel had had.
‘Let me get you another drink, Mrs MacDonald,’ he said. ‘We must drink to our children’s future, and wish them luck.’
At the bar in the house he met Mary. She came back to the town sometimes, and twice he had visited her in Scotland.
‘This day’s been a great success, John,’ she said. ‘You must be a happy man.’
He touched her arm thoughtfully. ‘I’d like to be, Mary,’ he said. ‘I’ve tried, you know. I’ve done my best. But it’s their world now. They must do what they can with it.’