سرفصل های مهم
فصل سیزدهم
توضیح مختصر
هری، راشل و بچهها نجات پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
وارد شهر قلهی دانته شدن ولی همون شهر نبود. راشل با ناراحتی گفت: “آتیش و زمینلرزهها اینجا بدتر عمل کردن. اینجا شهر زیبایی بود. از شهردار اینجا بودن خوشحال بودم.”
به رودخانه رسیدن. هری گفت: “نمیتونیم از این رودخانه رد بشیم و گدازه بیشتری داره میاد.”
راشل پرسید: “چیکار میتونیم بکنیم؟”
هری گفت: “باید بریم زیر زمین. ولی چطور؟”
گراهام بهش نگاه کرد. گفت: “میدونم. معدن.”
نانسی، تری، استن و گرگ از ماشین پیاده شدن و برگشتن تا به کوه نگاه کنن. زمینلرزهی بزرگی اومد و قلهی آتشفشان منفجر شد. گدازه داغ سرخ جدیدی به پایین کوه جریان پیدا کرد. تری با عصبانیت گفت: “خداحافظ هری.” نانسی شروع به گریه کرد.
در ماشین هری، راشل و بچهها صدای انفجار رو شنیدن. نزدیک معدن بودن. به کوه نگاه کردن. یک چیز تیره از بالای کوه با سرعت خیلی زیاد پایین میومد.
هری گفت: “خاکستر داغ و سنگها. وقتی به ما بخوره، میمیریم. حالا دیگه نباید اشتباه کنیم. فقط شانس یک بار امتحان رو دارم.”
موتور ماشین به صدا دراومد. هری با سرعت زیاد وارد ورودی معدن شد. پشت سر اونها سنگهای بزرگ با سرعت میافتادن. گدازه نمیتونست وارد بشه، ولی اونها هم نمیتونستن خارج بشن.
وقتی ماشین ایستاد، هری پرسید: “حال همه خوبه؟ به پنجره جلو ماشین لگد زد و به بقیه کمک کرد بیرون بیان.
هری گفت: “گراهام، میتونیم از معدن خارج بشیم؟”
گراهام گفت: “نه، نمیتونیم. من این معادن رو میشناسم. باید منتظر بمونیم. ولی مشکلی نیست. من و دوستانم کمی غذا و نوشیدنی اینجا گذاشتیم. با من بیاید.”
پشت سر گراهام رفتن پایین معدن. گراهام غذا و نوشیدنی رو بهشون نشون داد. اونجا برق هم بود. نشستن کمی غذا خوردن.
زمینلرزهها زمین رو میلرزوندن. سنگهای معدن میریختن. لارن داد کشید: “اینجا میمیریم.”
هری یکمرتبه یادش اومد. “بیسیم! بیسیم رو گذاشتم توی ماشین. باید برگردم و بیارمش.”
گراهام گفت: “نه، من میرم.”
هری گفت: “نه، تو میمونی.”
لارن داد زد: “میمیریم.”
هری گفت: “نه، نمیمیریم. من میدونم. وقتی بریم بیرون، همه میریم دریا و ماهی میگیریم. من معمولاً نمیرم تعطیلا ولی با شما خوب میشه. باشه؟ اینکارو میکنیم؟”
راشل به هری نگاه کرد و لبخند زد. گفت: “آره. با هم این کارو میکنیم. خانواده میشیم.”
هری گفت: “باشه. ولی حالا باید برم.”
برگشت. یکمرتبه صدایی از بالای سرش شنید. دوید سمت ماشین. سنگها پشت سرش ریختن. نمیتونست برگرده. سنگهای بیشتری ریختن. نزدیک ماشین بود که سنگی به بازوی چپش خورد و دستش رو شکست. سنگهای دیگه به سر و پاهاش خوردن.
هری رفت داخل ماشین. بیسیم رو پیدا کرد و روشنش کرد. گفت: “کمک، لطفاً کمک بفرستید.”
دو روز بعد، زمینلرزهها متوقف شدن. آتشفشان خاموش شد. هلیکوپتر بزرگی بیرون معدن به زمین نشست. وقتی صدها سنگ رو کنار زدن، اول هری رو پیدا کردن.
هری بیسیم به دست کنار هلیکوپتر ایستاد و دکتری به بازوش نگاه کرد. بعد مردها راشل و بچهها رو از معدن بیرون آوردن. هری به سمتشون رفت.
دکتر گفت: “صبر کن! دستت …”
ولی هری دستهاش رو دور راشل حلقه کرده بود. بچهها دویدن و اونها رو هم بغل کرد. هیچ کس هیچ حرفی نزد- خیلی خوشحال بودن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER thirteen
They drove into Dante’s Peak, but it was not the same town. ‘Fire and earthquakes did their worst here,’ Rachel said sadly. ‘It was a beautiful town. I was happy to be the mayor.’
They came to the river. ‘We can’t get across that,’ Harry said, ‘and there’s more lava coming.’
‘What can we do’ Rachel asked.
‘We must get under the ground,’ Harry said. ‘But how?’
Graham looked at him. ‘I know,’ he said. ‘The mine.’
Nancy, Terry, Stan and Greg climbed out of the car and turned to look back at the mountain. A big earthquake hit, and the peak of the volcano exploded. New, red-hot lava flowed down the mountain.’ Goodbye, Harry,’ said Terry angrily. Nancy started to cry.
In the car Harry, Rachel and the children heard the sounds of the explosion. They were near the mine. They looked up at the mountain. Something dark moved down the mountain very, very fast.
‘Hot ash and rocks,’ Harry said. ‘When it hits us, we’re dead. No mistakes, now! I have only one try.’
The car engine screamed. Harry drove fast into the mouth of the mine. Behind them, rocks fell thick and fast. The lava Couldn’t get in– but they couldn’t get out.
‘Is everybody OK’ asked Harry, when the car stopped. He kicked out the front window of the car and helped the others out.
‘Graham,’ Harry said, ‘can we get out of the mine?’
‘No we can’t,’ Graham said. ‘I know these mines. We must wait. But it’s OK. My friends and I left some food and drink here. Come with me.’
They followed Graham down into the mine. He showed them the food and drink. There were lights there too. They sat and ate some food.
Earthquakes moved the ground. Rocks fell in the mine. ‘We’re going to die here,’ Lauren cried.
‘The radio!’ Harry suddenly remembered. ‘I left the radio in the car. I must go back and get it.’
‘No, I’ll go,’ Graham said.
‘No, you stay,’ Harry said.
‘We’re going to die,’ cried Lauren.
‘No, we’re not,’ Harry said. Hey, I know. When we get out, we’ll all go to the sea and catch fish. I don’t usually take holidays, but with you it will be good. OK? We’ll do that?’
Rachel looked at Harry and smiled. ‘Yeah,’ she said. ‘We’ll do that together. We’ll be a family.’
‘OK,’ said Harry. ‘But now I must go.’
He walked back through the mine. Suddenly he heard a sound above him. He ran for the car. Behind him, rocks fell. He couldn’t go back. More and more rocks fell. He was near the car when a rock hit his left arm and broke it. Other rocks hit his head and his legs.
He climbed inside the car, found the radio and turned it on. ‘Help,’ he said. ‘Please send help.’
Two days later, the earthquakes stopped. The volcano went quiet. A big helicopter came down outside the mine. Inside, when they pulled away hundreds of rocks, they found Harry first, with the radio in his hands.
He stood by the helicopter, and a doctor looked at his arm. Then the men brought Rachel and the children out of the mine. Harry walked over to them.
‘Wait’ the doctor said. ‘Your arm.’
But Harry had his arms round Rachel. The children ran up and he took them in his arms too. Nobody said a word - they were too happy.