سرفصل های مهم
عروسی
توضیح مختصر
اودیل و زیگفرد ازدواج کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
عروسی
در جنگل سپیده دمیده بود ولی هیچ پرندهای آواز نمیخوند. قلعه تبدیل به تودهای سنگ شده بود. تنها صدا صدای گریهی اودیل روی جسد زیگفرد بود.
“آه، زیگفرد، تنها عشق حقیقی من! چرا مُردی؟”
با این حرف، شاهزاده یک چشمش رو باز کرد بعد چشم دیگهاش رو.
“تو زندهای! آه، زیگفرد!”
شاهزاده رو بغل کرد و اشکهای شادی ریخت.
“دوستت دارم، اودیل. میدونستم عشق من نیرومندتر از اون شمشیر هست. هیچ چیزی نیرومندتر از قلب یک شخص نیست. بهم بگو با من ازدواج میکنی و من هم تا ابد تو رو دوست خواهم داشت.”
“البته که با تو ازدواج میکنم. تو باعث شدی رویاهایم به حقیقت بپیونده. حق داشتيم كه عشق رو باور كرديم!”
با هم قلعه قدیمی رو با اسب زیگفرد ترک کردن. وقتی به دریاچهي نزدیک کاخ رسیدن، اوزلو رو دیدن. دیگه مجسمه نبود. ایستاده بود و سرش رو میخاريد. تمام طلسمهای جادوگر با مرگش از بین رفته بودن. شاهزاده سرشار از شادی شده بود.
“اوزلو!”
“ارباب زیگفرد، نمیدونم چه اتفاقی افتاد. اینجا ایستاده بودم و میخواستم به یه قو شلیک کنم.”
“این باعث میشه یاد بگیری که دیگه چیزی رو نکشی. این شاهزاده خانم اودیل هست. همون قویی که میخواستی بکشی.”
اوزلو خیلی گیج شده بود.
“شاهزاده زیگفرد، فکر میکنم بهتره برم بخوابم. حالم زیاد خوب نیست.”
وقتی خدمتکارها و ملکه خبر ازدواج زیگفرد و اودیل رو شنیدن، جشن بزرگی بر پا شد. تمام مردم سرزمین و قلمروهای اطراف به عروسی دعوت بودن. عروسی کنار دریاچهای که زیگفورد اولین بار اودیل رو دیده بود بر پا شد.
اودیل یه لباس عروسی بلند زیبا پوشیده بود. مادر زیگفرد به طرف اونها رفت.
“زیگفرد، میخوام بدونی کاری که انجام دادی کار درستی بود. هر چند ازت خواستم تو کاخ بمونی، تو به دلیل بهتری رفتی. همیشه باید دنبالهروی قلبت باشی، مخصوصاً وقتی پر از عشق هست. اگه پدرت بود ازت احساس غرور میکرد.”
مادر زیگفرد به قدری خوشحال بود که اشک در چشمانش حلقه زده بود. شاهزاده دست اودیل رو گرفت. با هم جلوی دریاچه ایستادن. ملکه تاج پادشاهی رو روی سر زیگفرد گذاشت. کشیش با پادشاه و ملکه جدید صحبت کرد.
“ازدواج چیز فوقالعادهای هست. و چیزی که باعث خاص بودن این ازدواج میشه، این هست که عشقی که شما نسبت به همدیگه دارید، همهی مردم این سرزمین رو تحت تأثیر قرار میده. به واسطهی خوشبختی شما ما هم خوشبخت و خوشحال میشیم. بواسطهی عشق شما نسبت به هم دیگه، ما هم همدیگه رو دوست خواهیم داشت. این چیزی هست که شما میخواید؟ عشق شما به اندازهای قوی هست که به مردم سرزمینی که نیاز به شادی در زندگیشون دارن منتهی بشه؟”
اودیل اول صحبت کرد.
“بله هست.”
“البته که هست!”
“پس بواسطهی قدرتی که توسط خدا به من داده شده من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم.”
همون لحظه صدای جیک جیک شادی شنیده شد و پرندهی کوچیکی از روی بوتهی رز پرواز کرد و روی دست اودیل نشست.
“پاتریس، دوست کوچولوی من. برگشتی!”
بعد اودیل به طرف زیگفرد برگشت و گفت:
“میبینی، پادشاه محبوب من، عشق قدرتمندتر از هر چیز دیگه توی دنیاست. وقتی ما یک نفر یا یک چیز رو دوست داریم، هیچ وقت از دستشون نمیدیم.”
زیگفرد با عشق به چشمهای عروسش نگاه کرد و همدیگه رو بوسیدن و همه هلهله کردن.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The Wedding
Dawn broke in the forest, but no birds sang. The castle was nothing but a pile of stones. The only sound was Odile crying over Zigfried’s body.
“Oh Zigfried, my one true love! Why did you have to die?”
At this, the Prince opened first one eye, then the other.
“You’re alive! Oh, Zigfried!”
She hugged the Prince and cried tears of happiness.
“I love you, Odile. I knew that my love was stronger than that sword. Nothing is more powerful than a person’s heart. Tell me you will marry me, and I will love you forever.”
“Of course I will Zigfried. You have made my dreams come true. We were right to believe in love!”
They left the old castle together on Zigfried’s horse. When they came to the lake near the palace, they saw Ozlowe. He was not a statue anymore. He stood scratching his head. All of the wizard’s spells had been broken when he died. The Prince was full of joy.
“Ozlowe!”
“Master Zigfried, I don’t know what happened. I was standing here about to shoot a swan.”
“That will teach you never to kill anything. This is Princess Odile. She was the swan you tried to kill.”
Ozlowe was very confused.
“Prince Zigfried, I think I’d better go to bed. I don’t feel very well.”
When the servants and the Queen heard about Zigfried and Odile’s marriage, there was a big celebration. All the people in the land and the surrounding kindoms were invited to the wedding. It took place at the edge of the lake, where Zigfried had first seen Odile.
Odile wore a beautiful long wedding dress. Zigfried’s mother walked towards them.
“Zigfried, I want you to know that what you did was right. Though I asked you to stay at the palace, you left for a better reason. You should always follow your heart, especially when it is full of love. You father would be very proud of you.”
Zigfried’s mother was so happy she had tears in her eyes. The Prince took Odile’s hands. They stood together in front of the lake. The Queen put the King’s crown on Zigfried’s head. The priest spoke to the new King and Queen.
“Marriage is a wonderful thing. And what makes this marriage special is that the love you have for each other will affect everyone in this land. Through your happiness, we will become happy. Through your love for each other, we will love each other. Is this what you want? Is your love strong enough to lead a land of people who need joy in their lives?”
Odile spoke first.
“It is.”
“Of course, it is!”
“Then by the power that is given to me by God, I pronounce you husband and wife.”
At that moment a joyful chirp was heard and a little bird flew from a rose bush and sat on Odile’s hand.
“Patrice, my little friend! You’re back!”
Then Odile turned to Zigfried and said:
“You see my beloved King, love is stronger than anything in this world. When you love somebody or something you never lose them.”
Zigfried looked lovingly into his bride’s eyes, they kissed and everybody cheered.