کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در غار

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

در غار

شنبه آینده تولد بکی تاتچر بود و همه دوستای بکی خیلی خوشحال و هیجانزده بودند . بکی به تام گفت روز فوق العاده ای میشه . قراره بریم پیک نیک کنار رودخونه و بعدش میتونیم از غار مک دوگال دیدن کنیم . موقع صبح ، یه قایق بزرگ بکی ، تام و همه دوستاشونو سوار کرد و به پایین رودخونه برد . چندتا بچه بزرگتر هم تو قایق بودند ولی همه پدر و مادرها تو خونه هاشون بودند . پیک نیک بدون والدین بیشتر خوش میگذره . و این یه پیک نیک شاد و پر سر و صدا بود .

بعد از پیک نیک ، بچه ها شمعهاشونو برداشتند و رفتند بالای تپه به سمت غار . دهانه غار تاریک بود و بعضی از بچه ها اولش می ترسیدند . ولی غارها هیجان انگیزند ، و در نهایت همه رفتند داخل .

غار مک دوگال خیلی خیلی بزرگ بود و صدها تونل و اتاقک داشت؛ اون تونلها مایلها طول داشتند و بالا و پایین و داخل تپه میرفتند . میتونستی روزها تو غار مک دوگال راه بری . هیچکی کل غار رو بلد نبود ولی مردم زیادی تونلهای نزدیک ورودی غار رو بلد بودند . می شد کل روز رو تو این تونل ها بازی کرد . . البته که تام اونا رو بخوبی بلد بود .

بچه ها ساعت ها راه میرفتند و می دویدند ، بالا و پایین تونل ها درون و بیرون اتاقک ها؛ موقع غروب اونا بیرون اومدند و رفتند پایین تپه به سمت قایق ، خسته ولی خوشحال . وقتی قایق به سنپطرزبورگ برگشت هوا تاریک بود . هاک فین قایقا رو دید ولی درمورد پیک نیک چیزی نمی دونست . قطعا اون به این خاطر به پیک نیک تولد نرفته بود چون مادر بچه های سنپطرزبورگ ازون خوششون نیمیومد . ولی امشب هاک فقط مجذوب گنج بود- گنج اینجون جو . اینجون جو تو یه ساختمون قدیمی نزدیک رودخونه زندگی میکرد و هاک تو خیابون نزدیک اون ساختمون منتظر موند . اون بر این باور بود که شاید صلیب اینجون جو و جعبه پولا اونجاست . من باید وایسم و نگاه کنم . فردا میتونم راجع بهش به تام بگم . ولی اینجون جو بیرون نیومد . نصف شب شروع به باریدن گرفت و هاک تمام شبو تو خیابون سر موند . موقع صبح اون نه میتونست تکون بخوره و نه حرف بزنه . اون احساس سرما و بعدش احساس گرما میکرد و بازم سرما و پشت سرش دوباره گرما . خانم دوگلاس زنیاز کلیسا اونو تو خیابون پیدا کرد . اون هاک رو برد به خونش و رو تخت گذاشت بخوابه . و اون دو هفته ای اونجا موند . خیلی مریض بود و هیچ خبری از تام و بکی نداشت .

ولی صبح یکشنبه کل سنپطرزبورگ می دونستند که موقع برگشت قایقا به دِه تام و بکی تو قایقا نبودند . یعنی اونا کجا بودند؟ تو غار گم شده بودند؟ مرده بودند یا زنده ؟

اولش تام و بکی با دوستاشون تو غار بازی میکردند . بعدش تام میخواست بره پایین یه تونل جدید و بکی هم همراش رفت . اونا راه رفتند و حرف زدند و و رفتند توی تونل دوم و بعدش سوم . بعضی وقتا تام با دود شمعها یه نشونه روی دیواره تونل میذاشت . اون میخواست بتونه دوباره دهانه غارو پیدا کنه و ازون خارج بشند .

بعد اونا از تونلها بیرون اومدند و وارد یه اتاق بزرگ شدند . صدها خفاش تو این اتاق غار وجود داشت و روشنایی شمعها اونا رو بیدار کرده بود . تام دست بکی رو گرفت و به طرف نزدیکترین تونل دویدند و خفاشها پشت سرشون بودند . ولی یکی از خفاشا خورد به شمع بکی و خاموشش کرد . بچه ها از توی تونلها میدویدند و میدویدند و بالاخره از شر خفاشا راحت شدند . اونا وایسادند و استراحت کردند . یدفعه فضا خیلی خیلی ساکت شد .

بکی با ترس زمزمه کرد ما کجاییم تام ؟

تام گفت نمیدونم. فکر کنم وقت برگشتنه . ولی نمی تونیم ازون اتاق بزرگ برگردیم چون خفاشا اونجان . بیا از این تونل بریم پایین . اونا از تونل اولی رد شدند بعد ومی و بعد سومی و چهارمی و ….. اونا میخواستند اون اتاق بزرگ با اون خفاشا رو دوباره پیدا کنند ولی نمیتونستند . بکی شروع کرد به گریه ، تام ما نمی تونیم از اینجا بریم بیرون . ما گم شدیم تام ! اونا رفتند و رفتند. وقتی خسته میشدند مینشستندو استراحت میکردند و بعد بلند میشدند و ادامه می دادند. زمان میگذشت . شب بود یا روز ؟ اونا نمی دونستند. بعد تام خواست آب پیدا کنه . هیچی برای خوردن نداشتند و باید آب میخوردند . اونا یه جوی آب کوچیک پیدا کردند و کنارش نشستند .

تام گفت بکی ما باید همینجا بمونیم . نزدیک این جوی آب. این آخرین شمعمونه… هنوز حرفشو تموم نکرده بود ولی بکی متوجه شد . و گفت تام ؟ بله بکی. به نظرت اونا میان دنبالمون بگردند ؟

البته! وقتی که قایقا برسند به سنپطرزبورگ میان- ولی ازکجا میخوان ما رو از بین این صدها تونل پیدا کنند ؟ وای تام، ما اینجا میمیریم ! بکی باز شروع کرد به گریه . بعد شمع تموم شد و اون دو تا بچه تو تاریکی بودند . اونا ساعتها و ساعتها منتظر موندند. یکم خوابیدند و بعدش بیدار شدند . یکشنبه بود؟ یا دوشنبه ؟ یدفعه تام بلند شدو گفت. گوش کن ! یکی داره صدا می کنه ! اون دوتا بچه گوشاشونو تیز کردند . اونا بازم صدا رو یکم نزدیکتر شنیدند . اونا هم داد زدند و شروع کردند تو تاریکی ، دستاشون به دیواره ، تو غار راه رفتند . اونا وایسادند و باز گوش دادند ، ولی دیگه چیزی نمی شنیدند . آروم برگشتند کنار جوی آب.

اونا بازم خوابیدند و خیلی خیلی گرسنه از خواب بیدار شدند . شاید امروز سه شنبه است . تام با خودش گفت چکاری از دستم برمیاد ؟ من باید یکاری بکنم. و بعد یه ایده به ذهنش رسید .

اون گفت بکی گوش کن. من یه طناب بلند تو جیبم دارم . من می تونم برم پایین یکی از تونلای کوچیک و دوباره با اون طناب برگردم پیش تو . تو همینجا بمون . آروم و با احتیاط تام روی دستا و زانواش از اولین تونل رفت پایین . بعد دیواره تونل سمت راستش تموم شد و هیچی نبود . تام دستاشو گذاشت رو زمین تا اونو احساس کنه. و درست همون لحظه از سمت راستش یه دست دید ، یه دست با یه شمع .

تام سریع داد زد کمک! اون فریاد زد . اون دست تکون خورد و تام یه صورت و یه بازودید . اون اینجون جو بود ! تام خیلی ترسیده بود ولی اینجون جو هم وحشت کرده بود و سریع از پایین تونل پا به فرار گذاشت .

تام برگشت پیش بکی ولی چیزی راجع به اینجون و بهش نگفت . تام یه ساعتی صبر کرد و بعد با طنابش رفت داخل یه تونل دیگه . و بعد تونل سوم …. . غروب سه شنبه بود و اهالی سنپطرزبورگ منتظر بودند . خیلی از روستاییا تو غار بودند و شب و روز دنبال بچه ها میگشتند . ولی اونا هیچی نشنیدند و ندیدند و پیدا نکردند . بعدش ، اواخر اون شب سروصدای ناگهانی تو خیابونا شنیده شد . همه مردم شروع کردن به دویدن سمت خونه تاتچر . اونا اینجان ! بکی و تام اینجان ! اکثر افراد روستا اومده بودند تا به حکایت تام گوش کنند .

اون گفت تو تونل ششم بود ! من تا آخر طنابمو رفتم و یدفعه نور روشنایی دیدم ! یه سوراخ کوچولو تو دیواره غار بود . سرمو بیرون کردم و رودخونه رو دیدم درست جلو روم بود ! من برگشتم و بکی رو برداشتک و ما از سوراخ رفتیم بیرون . بعد یه قایقو نگه داشتیم. پنج مایلی با دهانه غار فاصله داشتیم !

تام بعد از سه روز تو غار بودن خیلی خسته بود و رفت به تخت خواب و دو روزی اونجا موند .

اون در مورد هاک شنید و روز یکشنبه رفت به دیدنش و بعد هرروز می رفت. ولی خانم دوگلاس همیشه تو اتاق بود . اون به تام گفت تو فقط می تونی سلام کنی. و بعد باید بری . هاک خیلی مریضه و باید استراحت کنه .

بخاطر همین تام نمیتونست راجه به چیزی هیجان انگیز براش تعریف کنه و نمیتونست قضیه اینجون جو رو براش بگه .

یه روز حدود دوهفته بعد از اون پیک نیک تام تو خونه بکی بود و پدرش اومد. آقای تاتچر گفت خب تام ! دوست داری یه روز بازم برگردی به غار ؟

تام گفت من ازون غار نمیترسم. آقای تاتچر خندید . و گفت افراد زیادی مثل تو هستند. ولی دیگه پاشونو تو اون غار نمیذارند. الان درهای بزرگی سراسر دهانه غار گذاشتند و کسی نمیتونه بازشون کنه .

صورت تام مثل گچ سفید شد. و گفت ولی آقای تاتچر اینجون جو اونجا تو اون غاره . یه ساعت بعد 50 تا مرد جلو غار بودند و دراشو باز کردند . اینجون جو روی زمین مرده بود، صورتش رو به در و چاقوش تو دستش بود.

متن انگلیسی فصل

In The cave

The next Saturday was Becky Thatcher’s birthday, and all Becky’s friends were very excited.

‘It’s going to be a wonderful day,’ Becky told Tom. ‘We’re going to have a picnic by the river, and after that, we can visit McDougal’s Cave.’ So in the morning, a big boat took Becky, Tom, and all their friends down the river. There were some older children on the boat too, but all the mothers and fathers stayed at home. Picnics are better without them!

And it was a very happy, noisy picnic.

After the picnic, the children took out their candles, and ran up the hili to the cave. The mouth of the cave was dark, and some of the children were afraid at first. But caves are exciting, so in the end everybody went in.

McDougal’s Cave was very, very big, with hundreds of tunnels and rooms. The tunnels went up, down, and into the hill for miles. You could walk for days in McDougal’s Cave. Nobody knew all the cave, but many people knew the tunnels near the door. You could play all day in these tunnels. Tom, of course, knew them well.

For hour the children walked and ran through the cave, up and down the tunnels, in and out of the rooms. In the evening they came out, and walked down the hill to the boat, tired but happy.

When the boat arrived back in St Petersburg, it was dark. Huck Finn saw the boat, but he did not know about the picnic. He did not go to birthday picnics, of course, because the mothers of St Petersburg did not like him. But tonight Huck was only interested in treasure - Injun Joe’s treasure. Injun Joe was in an old building by the river, and Huck waited in the street near the building.

‘Perhaps,’ he thought, ‘Injun Joe’s cross is in there; And the box of money. I must wait and watch. I can tell Tom about it tomorrow.’ But Injun Joe didn’t come out. At midnight it began to rain, and Huck waited all night in the cold street. In the morning he could not move and he could not speak. He felt cold, then hot, then cold, then hot again. Mrs Douglas, a woman from the church, found him in the street. She took him to her home and put him to bed. And there he stayed for two weeks. He was very ill, and so he did not hear about Tom and Becky.

But on Sunday morning all St Petersburg knew about Tom and Becky - because they were not on the boat when it came back to the village. Where were they? Were they lost in the cave? And were they alive, or dead?

At first Tom and Becky played with their friends in the cave. Then Tom wanted to go down a new tunnel, and Becky went with him.

They walked and talked, and went into a second tunnel, then a third. Sometimes Tom put a mark with candle smoke on the tunnel wall - he wanted to find the mouth of the cave again! Then they came out of the candle smoke on the tunnel wall - he wanted to find the mouth of the cave again!

Then they came out of the tunnels into a big room. There were hundreds of bats in this room, and the candles woke them up. Tom took Becky’s hand and they ran into the nearest tunnel, with the bats behind them. But one bat hit Becky’s candle and it went out. The children ran and ran through the tunnels, and at last they got away from the bats. They stopped and sat down. Suddenly, it was very, very quiet.

‘Where are we now, Tom’ Becky whispered, afraid.

‘I don’t know,’ said Tom. ‘I think it’s time to go back. But we can’t go through that big room because of the bats. Let’s go down this tunnel.’ They went down one tunnel, then a second, a third, a fourth… Then they wanted to find the big room with the bats again, but they couldn’t. Becky began to cry: ‘Tom, we can’t get out. We’re lost, Tom, we’re lost!’ They walked, and walked. When they were tired, they sat down Then they got up and walked again. Time went by. Was it day, or night? They didn’t know.

Then Tom wanted to find water. They had nothing to eat, and they must have something to drink. They found a very small river and sat down next to it.

‘Becky,’ said Tom; ‘We must stay here. Near this river. This is our last candle, and …’

He did not finish, but Becky understood.

‘Tom?’

‘Yes, Becky.’

‘Are they going to come and look for us?’

‘Of course! When the boat gets to St Petersburg—’ ‘But how can they find us, in these hundreds of tunnels? Oh, Tom, Tom, we’re going to die in here!’ Becky began to cry again. Then the candle went out and the two child ren were in the dark. They sat for hours and hours. They slept a little, then woke up, then slept again. Was it Sunday now? Or Monday?

Suddenly Tom sat up. ‘Listen! Somebody’s calling!’ The two children listened. They heard it again, a little nearer. They called back; then they began to walk down the tunnel in the dark, with their hands on the wall. They stopped and listened again, but now they couldn’t hear anything. Slowly, they went back to their river.

They slept again, and woke up very, very hungry. ‘Perhaps it’s Tuesday now,’ Tom thought. ‘What can I do? I must do something! Then he had an idea.

‘Becky, listen. I’ve got a long string in my pocket. I can go down some of the small tunnels and get back to you with the string. You wait here.’ Slowly and carefully, Tom went down the first tunnel on his hands and knees. Then the tunnel wall on his right finished, and there was nothing. Tom put out his hand to feel the floor. And just then, away to his right, he saw a hand - a hand with a candle.

At once Tom called out, ‘Help!’ he cried.

The hand moved, and Tom saw an arm and a face. It was Injun Joe! Tom was very afraid, but Injun Joe was afraid too, and he quickly ran away down the tunnel.

Tom went back to Becky, but he did not tell her about Injun Joe. Tom waited for an hour, then went into a different tunnel with his string. Then a third tunnel…

It was Tuesday evening, and St Petersburg waited. Many of the villagers were in the cave, and they looked for the children day and night. But they heard nothing, saw nothing, and found nothing.

Then, late that evening, there was a sudden noise in the streets. People began to run to the Thatchers’ house. They’re here! Becky and Tom are here!’ Most of the village came to listen to Tom’s story.

‘It was in the sixth tunnel,’ he told them. ‘I went to the end of my string, and suddenly, I could see daylight! There was a little hole in the cave wall. I put my head out, and there was the river, right under my nose! I went back and got Becky, and we climbed out through the hole. Then we stopped a boat on the river. We were five miles from the mouth of the cave!’ Tom was very tired after his three days in the cave, and he went to bed and stayed there for two days.

He heard about Huck and went to see him on Sunday, and then every day. But Mrs Douglas was always in the room.

‘You can just say hello,’ she told Tom. ‘And then you must go. Huck is very ill, and he needs to sleep.’

So Tom could not talk about anything exciting, and he could not tell Huck about Injun Joe.

One day, about two weeks after the picnic, Tom was in Becky’s house, and her father came in.

‘Well, Tom,’ Mr Thatcher said. ‘Would you like to go back to the cave again, one day?’

‘I’m not afraid of that cave,’ said Tom.

Mr Thatcher laughed. ‘There are a lot of people like you, Tom. But nobody’s going into the cave again. There are big doors across the cave mouth now - and nobody can open them!’

Tom’s face went white. ‘But Mr Thatcher - Injun Joe’s in that cave!’

An hour later, fifty men were at the cave and they opened the doors. In jun Joe was on the ground, dead, his face to the door and his knife in his hand.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.