سرفصل های مهم
باغوحش
توضیح مختصر
پدر سوزی مرده و از اون موقع خوابهای وحشتناکی میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
باغوحش
سوزی بلکمور با خودش فکر کرد: “امروز روز بد دیگهای خواهد بود.”
در آپارتمان کوچیکش در غرب لندن تنها بود. اواخر سپتامبر ۱۹۹۹ بود، چهارک آخر آخرین سال قرن - در حقیقت، هزاره. آفتاب داشت از پنجره به داخل میتابید و بیرون درختان به آرومی با باد پاییزی تکون میخوردن.
اتوبوسی اومد توی خیابون بیرون خونه ایستاد و دوباره حرکت کرد. سوزی چند لحظهای به صدای ترافیک بیرون پنجره گوش داد. زندگی طبق معمول جاری بود.
سوزی به آرومی بلند شد و برای خودش چایی درست کرد. چایی رو برد پیش میز کنار پنجره و فنجون به دست نشست. فایدهای نداشت. نمیخواست کار کنه. خوابی که شب گذشته دیده بود هنوز همراهش بود، مثل روحی دنبالش میکرد.
از چند هفته قبل، بعد از مرگ پدرش، شروع به دیدن خوابهایی کرده بود، گاهی در خوابهاش در مکانی بود که نمیشناخت. میدونست از چیزی فرار میکنه. خیلی از چیز تیره و مرگباری که دنبالش میکرد میترسید. اغلب صدایی با صدای بلند اسمش رو صدا میزد و بیدار میشد. هرچند خواب بود، مطمئن بود صدا واقعیه.
چاییش رو تموم کرد و به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده رو میگذشت. به خودش گفت: “بجنب. وقت بیرون رفتنه، تکون بخور.
” کت و دوربینش رو پیدا کرد و یک پیغام روی دستگاه پاسخگوی تلفن برای شوهرش گذاشت، “چارلی، رفتم بیرون تا کاری انجام بدم. حدوداً ظهر برمیگردم. پیغام بذار و بهت زنگ میزنم.”
ایستگاه مترو در این ساعت از صبح کاملاً خلوت بود. بلیطش رو خرید و منتظر قطار موند. بین ایستگاهها قطار چند لحظهای توقف میکرد و سوزی به مسافرهای دیگه نگاه کرد.
قیافههاشون رو در شیشهی پنجرهی روبرو بررسی کرد. بیرون پنجره همه جا تاریک بود. دوباره به پدرش فکر کرد.
سعی کرد صورت اون رو هم رو شیشهی پنجره ببینه. ولی چشمها و لبخند مهربونش به ذهنش نیومد. به این زودی قیافش رو فراموش کرده بود؟ موجی از غم حس کرد.
وقتی از بیمارستان تماس گرفته بودن، حس وحشتناکی بهش دست داده بود. بهش گفتن خیلی ناگهانی اتفاق افتاده. پدرش سریعاً با آمبولانس به بیمارستان رفته بود، ولی نتونسته بودن کمکش کنن.
دکتر گفت خیلی متأسفه. حالا سوزی دوباره حس یه بچهی کوچیک رو داشت که در دنیای بزرگ بزرگسالان گم شده. خوب باشه، چارلی رو داشت، ولی اون فرق میکرد. مادرش وقتی نوزاد بود مُرده بود. حالا تنها خانوادهای که براش مونده دختر عموش در اسلوونی هست.
ولی دختر عمو اسلوونیاییش رو زیاد نمیشناخت. وقتی خبر پدرش رو شنیدن بهش زنگ زدن. از موقع بچگی اولین بار بود که باهاشون حرف میزد. بهشون گفت؛ قلبش از تپش ایستاده. هیچکس نمیتونست کاری انجام بده. خیلی ناگهانی اتفاق افتاده بود.
خواب پدرش رو هم میدید. در خواب شب گذشته داشت لبخند میزد. گفت: “نگران من نباش. من حالم خوبه.” برگشته بود به دهکدهای در اسلوونی که به دنیا اومده بود. اوقات خوشی داشت و دوستان خانوادهی قدیمیش رو میدید.
قول داده بود: “همین که برسم خونه به دیدنت میام.” درست همونطور که وقتی زنده بود هر هفته میگفت.
سوزی در خوابش فکر کرده بود: “آه، گذشته از همه اینها نمرده. همه یک اشتباه وحشتناک بوده.” و بعد بیدار شده بود و یادش افتاده بود.
در رجنتس پارک از قطار پیاده شد و به طرف باغ وحش رفت. یکی از قسمتهای مورد علاقهاش در شهر بود. مکان متفاوتی از دنیای شلوغ مغازهها و کسب و کارها و ترافیک لندن بود. دوست داشت حیوانات رو وقتی بازی میکنن، میخورن و روی زمین دراز میکشن و میخوابن تماشا کنه.
باغوحش چند تا عکس از حیوانات میخواست. باید کارت در عکاسی خیلی خوب بود و سوزی میدونست که کارش خوبه. ولی کافی نبود. باید در عکس گرفتن سخت کار میکرد، و همزمان باید کارهای تازهای هم برای انجام پیدا میکرد. عاشق کارش بود ولی زندگی سختی بود.
کم کم ازش خسته میشد و حالا پدرش هم رفته بود. زمان تغییر بود؟ برای اولین بار در عمرش بچه میخواست. یک بچه برای زندگیای که پدرش از دست داده بود.
امروز صبح دیدارکنندههای زیادی وجود نداشت. کل مکان تقریباً برای اون بود، به غیر از نگهبانان باغوحش که به حیوونها غذا میدادن. سوزی ایستاد تا به گرگهای خاکستری که با گرسنگی بالا و پایین میرفتن نگاه کنه.
شبیه سگهای مهربون بزرگ بودن، واقعاً، نه وحشی و خطرناک. داستانهایی که پدرش قبلاً دربارهی وولکودلاک بهش میگفت رو به یاد آورد. چیز وحشتناکی بود - یک نوع خونآشام انسان-گرگ که بچههای بد رو شبانه میدزدید و خونشون رو میخورد.
البته وقتی کوچیک بود فکر میکرد این داستانها حقیقت دارن. وقتی یادش افتاد لبخند زد.
دوربینش رو بالا برد. یکی از گرگها از حرکت ایستاد و تماشاش کرد. سوزی دید که دوباره داره از دوربین نگاه میکنه. موهای روی پوستش سیخ شدن و یکمرتبه ترسید. نمیتونست تکون بخوره. مطمئن بود حیوون میخواست چیزی بهش بگه.
چیز بعدی که به خاطر میآورد این بود که روی زمین دراز کشیده بود و چهرهی نگران یکی از نگهبانان باغوحش بالای سرش بود.
پرسید: “حالت خوبه، عزیزم؟ فرستادم دنبال دکتر.”
“امم،” تنها چیزی بود که تونست بگه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The zoo
‘Today,’ Susie Blackmore thought to herself, ‘is going to be another bad day.’
She was alone in her little flat in West London. It was the end of September 1999, the last quarter of the last year of the century, The millennium, in fact. The sun was coming through the window and outside the trees were moving slowly in the autumn wind.
A bus came along the road, stopped outside the house and moved off again. Susie listened for a few moments to the traffic sounds outside her window. Life was going on as usual.
Slowly, Susie stood up and made herself some tea. She took it back to the table by the window and sat holding the cup. This was no good. She didn’t want to do any work. The dream she’d had last night was still with her, following behind her like a ghost.
She’d started having bad dreams several weeks ago, the night after her father died; Sometimes in the dreams she was in a place she didn’t know. She knew that she had to escape from something. She was very afraid of the dark, deathly thing that was chasing her. Often a voice called her name loudly in her dream and she woke up. Although it was a dream, she was sure that the voice was real.
She finished her tea and looked at her watch. It was just after ten o’clock. ‘Come on,’ she told herself. ‘Time to go out, get moving.
’ She found her coat and camera and left a message on the telephone answering machine for her husband, Charlie: ‘I’ve gone out to do a job. I’ll be back around midday. Leave a message and I’ll call you back.’
The underground station was fairly quiet at this time in the morning. She bought her ticket and waited for the train. Between stations, the train stopped for a few moments and Susie looked at the other travellers.
She studied their faces in the glass in the window opposite. Outside the window, everything was black. She thought of her father again.
She tried to see his face in the window glass as well. But his kind eyes and smile didn’t come. Had she forgotten his face so soon? She felt a wave of sadness.
She’d felt so terrible when she got the phone call from the hospital. It had all happened very suddenly, they told her. Her father went to hospital very quickly by ambulance, but they couldn’t help him.
The doctor said he was very sorry. Now Susie felt like a small child again, lost in the big adult world. Well OK, she had Charlie, but that was different. Her mother had died when she was a baby. The only family she had left now were her cousins in Slovenia.
But she didn’t know her Slovene cousins very well. They phoned her when they heard about her father. It was the first time she had spoken to them since she was a child. His heart just stopped, she told them. No-one could do anything. It was very sudden.
She had dreams about her father, too. In last night’s dream he was smiling. ‘Don’t worry about me,’ he said. ‘I’m fine.’ He was back home in the village in Slovenia where he was born. He was having a great time, seeing old friends and family.
‘I’ll come and see you as soon as I get home,’ he promised. Just as he used to when he was alive, every week.
In the dream she had thought, ‘Ah, he isn’t dead after all. It was all a terrible mistake.’ And then she’d woken, and remembered.
She got out of the train at Regent’s Park and walked towards the zoo. This was one of her favourite parts of the city. It was such a different place from the busy world of shops and business and London traffic. She liked to watch the animals as they played, ate or lay on the ground asleep.
The zoo wanted some photographs of the animals. You had to be very good in the photography business, and Susie knew she was good. But that was not enough. She had to work hard taking photographs, At the same time she had to find new jobs to do.
She loved her work but it was a difficult life. She was beginning to feel tired of it, And now her father was gone. Was it time for a change? For the first time in her life, she wanted a child. A child for her father’s lost life.
This morning there were not many visitors. She almost had the place to herself, except for the zoo keepers, who were giving food to the animals. Susie stopped to look at the grey wolves as they walked hungrily up and down.
They were like large friendly dogs, really, not at all wild or dangerous. She remembered the stories her father used to tell her about the Volkodlak. It was a terrible thing, a sort of man-wolf-vampire who stole bad children away in the night and drank their blood.
When she was little, of course, she thought the stories were true. She smiled as she thought about it.
She lifted up her camera. One of the wolves stopped moving and watched her. Susie found herself looking back through the camera. The hair on her skin stood up and she felt suddenly afraid. She couldn’t move. She felt sure that the animal wanted to tell her something.
The next thing she knew was that she was lying on the ground, The worried face of one of the zoo keepers was above her.
‘Are you all right, love,’ he asked. ‘I’ve sent for the doctor.’
‘Umm,’ was all that she could say.