صدای جانور

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: هیولا / فصل 15

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

صدای جانور

توضیح مختصر

سوزی به زودی بچه‌ای از جونور به دنیا میاره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزدهم

صدای جانور

از جایی که حالا هستم، رودخانه‌ها شبیه مارهای نقره‌ای هستن. مراتع مربع‌های سبز رنگ هستن و درخت‌ها مثل گل‌های کوچیک. پایینِ من، دنیای شما فقط یک نقشه است. گوسفندها رو می‌بینم- به اندازه‌ی سنگ‌های ساحل هستن.

روی برفی که هنوز روی مزارع هست، کثیف و خاکستری هستن. جنگل‌های کناره‌های تپه مثل شب تاریکن. خط باریکی از دود از یک خونه‌ در ته تپه‌ای - تپه‌ی من - بالا میاد.

دو تا زن از خونه بیرون میان. شبیه آدم‌های اسباب‌بازی هستن. سوار ماشین اسباب‌بازی‌شون میشن و من صدای روشن شدن ماشین رو میشنوم، شبیه صدای یه مگس عصبانیه.

باید صداشون بزنم؟ فقط برای سرگرمی؟ تا فقط بینم، حتی از اینجا، که هنوز هم میترسه؟ می‌دونید، میتونم خیلی خوب ببینم. من چشم‌های پرنده‌ای رو دارم که میکُشه.

ممکنه بپرسید چه اتفاقی برای من افتاد؟

یادتون میاد چی گفتم؟ نه، احتمالاً نمیاد. دوباره بهتون میگم.

هیچ کاری نمی‌تونید برای فرار از ما انجام بدید. ممکنه فکر کنید می‌تونید با گلوله‌های نقره ما رو بکشید. ولی نمی‌تونید.

خوب، بله، خیلی‌خب، کشاورز با گلوله‌ی نقره‌اش من رو زد. بعد جسم من تبدیل به سنگ شد، یکی از سنگ‌هایی که کشاورز در حقیقت وقتی دنبال من می‌گشت از کنارش رد شد.

اگه فکر می‌کنید به نظر غیرممکن میرسه، با دقت به سنگ‌های بزرگی که در تپه‌های مناطق وحشی روشون میشینید نگاه کنید. دنبال چشم‌ها و صورت‌های سنگ‌ها بگردید. از خودتون بپرسید چی درون اونها قفل شده.

مدت کوتاهی به دنیای تاریک و مردگان برگشتم. ولی همونطور که بهتون گفتم، همیشه نیاز به خون زندگان دارم. همیشه نیاز هست به دنیای شما سفر کنم. نمی‌تونم دور بمونم. بدشانسی شماست.

“ما از یک بدن به بدن دیگه و از یک مکان به مکان دیگر حرکت می‌کنیم.”

این بار خسته‌ام. احتمالاً نمی‌تونید بفهمید اینکه مجبور میشم همش مخفیگاه جدید پیدا کنم چقدر خسته‌ام میکنه. بنابراین نه، دوباره دور زمین نمیگردم. اینجا، بین این درختان و مزارع میمونم.

حالا یکی از کورکورهای حنایی هستم که بر فراز تپه‌های ولز پرواز می‌کنن. یکی از اون پرنده‌هایی که دنبال حیوانات می‌گردن تا بکشن و بخورنشون. این خوبه. از جایی که هستم میتونم همه چیز رو ببینم.

حقیقت داره که نقشه‌ام اونطور که میخواستم پیش نرفت. سوزی قوی‌‌تر از اونی بود که من فکر میکردم. درست وقتی که فکر میکردم مال منه، از دستم فرار کرد. اشتباه کردم. نقشه‌ام به اندازه‌ی کافی با دقت نبود.

ولی چیزی هست که سوزی هنوز نمیدونه. و حالا منتظر اتفاق اون چیز میمونم.

صبر؟ معنیش چیه؟ اینکه زمان میگذره؟ دلم برای شما آدم‌ها میسوزه. شما از آغاز و پایان حرف می‌زنید. ولی آغاز و پایان جهان ورای فهم شماست. شما خیلی احمقید. نمیدونید آغاز هنوز در حال وقوعه؟

اون صداهایی که از ماورای ستاره‌ها میاد، صداهایی که دانشمندان شما با رادیوهاشون دریافت می‌کنن، فکر می‌کنن این صداها بهشون نشون میده دنیا چطور آغاز شده. در حقیقت، اونها آخرین صداهای یک خنده‌ی بی‌انتها و تنبل هست. دنیای شما یک شوخی بزرگ و وحشتناکه.

و این حیوانات عجیبی که آدم‌ها ازشون حرف میزنن - هیولای لوچ نس در اسکاتلند، یتی در هیمالیا، مونو گرند در برزیل، چوپاکابرا در مکزیک، ولکودلاک در اروپای مرکزی، اینها چی هستن؟ فرزندان تاریکی هستن. قسمتی از شوخی هستن. پیغام‌هایی از یک جوکر میارن.

ببخشید، یادم رفته بود. میخواستم چی بگم؟ منتظرید بدونید، مگه نه؟ خیلی‌خب پس چون می‌پرسید بهتون میگم.

به زودی یه بچه به دنیا میاره. وقتی از دوربینش به بچه‌اش نگاه می‌کنه، می‌بینه که پدرش من هستم. برای اینکه دوربین دروغ نمیگه، بلکه دنیا رو به همون شکلی که در واقع هست نشون میده. با دوربینش چیزهایی میبینه که چشم‌هاش نمیتونن ببینن.

و به پدرم لایکائون که یک بچه رو کشت و به خدای زئوس داد تا بخوره قسم می‌خورم برمیگردم تا چیزی که مال من هست رو بگیرم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVETEEN

Voice of the Beast

From where I am now, the rivers are silver snakes. The fields are green squares and the trees are like small flowers. Below me, your world is just a map. I see the sheep - they are the size of stones on a beach.

They are dirty and grey against the snow that still lies in the fields. The woods on the side of the hill are black as the night. A thin line of smoke rises from a house at the bottom of the hill, My hill.

Two women come out of the house. They look like toy people. They get into their toy car and I hear it start, It sounds like an angry fly.

Shall I call to them? Just for fun? Just to see, even from here, if she is still afraid? I can see very well, you know. I have the eyes of a bird that kills.

So what happened to me, you may ask?

Do you remember what I said? No, probably not. I’ll tell you again.

‘There is nothing you can do to escape from us. You may think you can kill us with your silver bullets. But you cannot.’

Well, yes, OK, the farmer did hit me with his silver bullet. Then my body became a stone - one of the stones that the farmer passed, in fact, as he searched for me.

If you think this sounds impossible, look carefully at the large stones that sit on hills in wild places. Look for the eyes and faces of the stones. Ask yourself what lies locked inside them.

I returned for a short time to the world of darkness and the undead. But as I have told you, I will always need the blood of living things. I will always need to move into your world. I cannot stay away. Bad luck for you.

‘We just move from one body to another, from one place to another.’

This time, I’m tired. You cannot possibly understand how tired it makes me, time after time, having to find a new hiding place. So, no, I will not go again around the earth. I will stay here among these woods and fields.

Now I am one of the red kites that fly over the Welsh hills. One of those birds that look for animals to kill and eat. This is good. From where I am I can see everything.

It is true that my plan did not work as I wanted. She was stronger than I thought. She escaped from me when I thought she was mine. I made a mistake. My plan was not careful enough.

But there is something she does not yet know. And I will wait now for that something to happen.

Wait? What does that mean? That time passes? You people, I feel sorry for you. You talk of beginnings and endings. But the beginning and the end of the world are beyond your understanding. You are too stupid. Don’t you know that the beginning is still happening?

Those sounds that come from beyond the stars, that your scientists pick up on their radios - they think those sounds will show them how the world began. Actually, they are the last sounds of a timeless, lazy laugh. Your world is a great and terrible joke.

And those strange animals that people talk of- the Loch Ness Monster in Scotland, the Yeti in the Himalayas, the Mono Grande in Brazil, the Chupacabras in Mexico, the Volkodlak in Central Europe - what are they? They are children of the darkness. They are part of the joke. They carry messages from the joker.

Sorry, I am forgetting. What was I going to say? You are waiting to know, aren’t you? All right then, because you ask, I’ll tell you.

She will have a child soon. When she looks through her camera at her baby, she will see that I am the father. For the camera does not lie, but shows the world as it really is. With her camera, she sees things that her eyes cannot see.

And I promise by my own father, Lykaon, who killed a child and gave it to the god, Zeus, to eat, that I will return to take what is mine.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.