صدای جونور

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: هیولا / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

صدای جونور

توضیح مختصر

جونور قبلاً مرد جوونی بوده و حالا به خونه‌اش برگشته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

صدای جونور

بذارید داستانی براتون تعریف کنم

یک عصر در نیمه‌ی تابستان در سال ۱۸۹۹ بود. ماه بر فراز تپه براینماور در مرکز ولز کامل بود. کشاورزی با سگش بیرون بود. منتظر حیوونی بود که چندین بار گوسفندهاش رو کشته بود. یک تفنگ زیر بازوش بود. زیر نور مهتاب یک‌مرتبه گوسفندهاش رو دید که در مرتع میدون. یک چیز بزرگ و تیره‌ای گوسفندها رو دنبال می‌کرد و با سرعت حرکت می‌کرد. کشاورز تفنگش رو بالا گرفت و شلیک کرد. اون چیز با صدای وحشتناکی مثل صدای گرگ فریاد کشید و بلند شد و روی پاهای عقبش ایستاد. به نظرِ کشاورز، به بلندی بیش از ۳ متر بود. زخمی شده بود، ولی با دو تا پاش از تپه به طرف جنگل پایین دوید.

سگ کشاورز برگشت و با سرعت هر چه تمام به طرف خونه دوید. کشاورز با تفنگش چندین بار داخل درخت‌ها شلیک کرد و بعد پشت سر سگش رفت. صورتش سفید شده بود. از ترس سردش شده بود. وقتی رسید خونه درباره موجود توی جنگل چیزی به زنش نگفت. ولی اون شب نخوابید.

صبح روز بعد زن کشاورز رفت روستا تا خرید کنه. یک نفر درباره اتفاقی که برای پسر خانواده‌ای ثروتمند که نزدیک روستا زندگی می‌کردن افتاده بود، بهش چیزی گفت. به زودی همه داشتن درباره مرد جوان حرف میزدن.

زن کشاورز وقتی برگشت به شوهرش گفت: “چی فکر می‌کنی؟ پسر به پای خودش شلیک کرده. داشته با تفنگ بازی می‌کرده و اشتباهی رفته توی پاش. واقعاً. حالا دیگه تقریباً مرد شده. به اندازه‌ای بزرگ هست که این چیزها رو بفهمه.” کشاورز چیزی نگفت، فقط سرش رو تکون داد.

بعد از مدتی، همه اتفاقی که برای مرد جوون افتاده بود رو فراموش کردن. همه، به غیر از کشاورز. نمیتونست چیزی که در تپه‌ی براینماور دیده بود رو فراموش کنه. همچنین متوجه شد که مرد جوان ناپدید شده. دیگه هیچکس دوباره اون رو ندید.

کشاورز شب‌هایی که نمی‌تونست بخوابه می‌نشست و توی دفترش می‌نوشت. از اون شب عجیب در عصر نیمه تابستان می‌نوشت.

چند سال بعد، بعد از مرگ کشاورز زنش دفترش رو پیدا کرد. وقتی داستان پخش شد، همه گفتن که کشاورز پیر کاملاً دیوانه بوده. البته آدم‌ها فکر می‌کردن داستان حقیقت نداره. ولی تا اون موقع خانواده‌ی ثروتمند از اونجا رفته بودن و خونه‌ی بزرگشون خالی بود. به شکل عجیبی هیچ کس نمی‌خواست این خونه رو بخره.

چرا دارم این حرف‌ها رو به شما میگم؟

خوب، من اون مرد جوون بودم.

بعد از اینکه زخمی شدم، به بخشی از اروپا رفتم که از مجارستان، اتریش، اسلوونی و شمال ایتالیا به شرق میره. اونجا با بقیه‌ی همنوعانم در تپه‌ها و کوه‌ها زندگی کردم تا اینکه حالم خوب شد. بعد رفتم جنوب یونان. از کوه لایکائون دیدار کردم- مکانی که لایکائون تبدیل به گرگ شده بود. مکانی که همه اینها شروع شده بود.

احتیاط می‌کردم، تمام مدت در جنگل‌ها پنهان می‌شدم. فقط وقتی حیوان وحشی به اندازه کافی نبود، گوسفندها و بزهای مردم رو می‌گرفتم تا می‌خوردم. سال‌های زیادی دوباره دیده نشدم، ولی بعد کم‌کم بی‌احتیاط شدم. به جاهای زیادی در اروپا رفتم. یک سرباز در سال ۱۹۸۸ من رو در آلمان دید- بیرون مکانی به اسم مورباچ. می‌دونم آدم‌ها داستان‌هایی در این باره تعریف می‌کنن.

آه، ولی حالا برگشتم. به تپه‌ها و جنگل‌های قدیمی ولز برگشتم. اینجا خونه منه، فکر می‌کنم برای خوش‌آمد گویی به هزاره‌ی جدید مکان مناسبیه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Voice of the Beast

Let me tell you a story.

It was Midsummer’s Eve in the year 1899. The moon was full over Brynmawr Hill in Central Wales. A farmer was out with his dog. He was waiting for the animal which had killed several of his sheep. A gun was under his arm. In the moonlight, he suddenly saw the sheep run across the field. Something large and dark was following them, moving fast. He held up his gun and shot. The thing cried out with a terrible sound, like a wolf, and stood up on its back legs. To the farmer, it seemed more than three metres tall. It was hurt, but it ran off on two legs down the hill into the woods.

The farmer’s dog turned and ran for home as fast as it could. The farmer shot his gun into the trees a few times and then followed his dog back. His face was white. He was cold and afraid. When he arrived home, he said nothing to his wife about the thing in the woods. But that night he did not sleep.

The next morning the farmer’s wife went into the village to do her shopping. Someone told her about something that had happened to the son of a rich family who lived near the village. Soon everyone was talking about the young man.

‘What do you think?’ the farmer’s wife said to her husband when she returned. ‘The boy has shot himself in the leg. He was playing with his gun and it went off by mistake. Really. He’s nearly a man now. He’s old enough to know better.’ The farmer said nothing but only shook his head.

After a while, everyone forgot about what had happened to the young man. Everyone except the farmer. He could not forget what he had seen on Brynmawr Hill. He noticed, too, that the young man had disappeared. No-one ever saw him again.

On the nights when he could not sleep, the farmer sat and wrote in a notebook. He wrote about that strange night on Midsummer’s Eve.

After he died, a few years later, his wife found the notebook. When the story came out, everyone said the oldfarmer had been completely mad. Of course, people did not think that the story was true. But by that time the rich family had moved away and their large house was empty. Strangely, no-one wanted to buy it.

Why am I telling you all this?

Well, I was that young man.

After I was hurt, I travelled to that part of Europe which goes from Hungary in the east, across Austria, Slovenia and the north of Italy. There I lived with others of my kind, in the hills and mountains, until I was better. Then I went south to Greece. I visited Mount Lykaon, the place where Lykaon was changed into a wolf, the place where it all began.

I was careful, hiding in woods all the time. I took people’s sheep or goats to eat only when there were not enough wild animals. For many years, I was not seen again but then I started to get careless. I went to many places in Europe. A soldier saw me in Germany in 1988 - outside a place called Morbach. I know that people tell stories about this.

Ah, but now I have returned. I have come back to the hills and old woodlands of Wales. This is my home, the right place, I think, to welcome in the new millennium.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.