در میخانه‌ی سگ مشکی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: هیولا / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در میخانه‌ی سگ مشکی

توضیح مختصر

سوزی و چارلی خبر جونور براینمار رو میشنون.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

در میخانه‌ی سگ مشکی

“بیا این یکی رو امتحان کنیم، باشه؟” چارلی داشت به میخونه‌ی کنار جاده‌ای که به روستای لندافید می‌رفت نگاه میکرد. کنار یک ون قدیمی کثیف که بیرون میخونه بود ایستادن.

پشت ون یک گوسفند بود که با ناراحتی از پشت شیشه‌ی ون به اونها نگاه می‌کرد. به طرف ورودی میخونه رفتن. چارلی سعی کرد درِ سنگین رو باز کنه، اول کشیدش، بعد هُل داد. در یک‌مرتبه باز شد و چارلی افتاد داخل میخونه.

هر چند موقع ناهار بود، ولی میخونه شلوغ نبود. سوزی سریع به طرف صندلی کنار آتیشِ خوشایند رفت. چارلی رفت پیش زنِ پشتِ بار و دو تا آبجو و منو خواست. مکان خیلی ساکت بود.

وقتی چارلی روبروی سوزی نشست، مرد در بار تماشاش کرد. بعد از مدتی به طرف صاحب میخونه پشت بار برگشت و به زبان ولزی شروع به حرف زدن با زن کرد. سوزی و چارلی به منو نگاه کردن، درحالیکه صداهای عجیب زبان خارجی فکر کردن رو سخت می‌کرد.

سوزی یک لحظه بالا رو نگاه کرد و چشمش به تصویری در اون طرف مکان افتاد. جلوی تپه‌های تیره‌ی روشن شده از مهتاب یک سگ مشکی بود که با چشم‌های قرمز عجیب بهش نگاه می‌کرد. همین طور که به عکس نگاه میکرد، مردی که پایین تصویر نشسته بود بلند شد و به آرومی با لیوان خالیش به طرف بار رفت.

به سوزی نگاه کرد. موهای تیره‌ی رو به سفیدی داشت و پوست خیلی سفید- مثل گیاهی که بدون نور خورشید رشد کرده باشه. سوزی متوجه شد که داره به چشم‌های آبی روشن مرد نگاه میکنه. حس ناراحت کننده‌ای داشت که مرد رو از جایی میشناسه. یک‌مرتبه دیگه نمی‌خواست تو اون میخونه و در ولز باشه.

صاحب مکان به مرد گفت: “دوباره از همون میخوای، ریچارد؟”

ریچارد جواب داد: “بله، لطفاً.” از مردی که در بار نشسته بود- کشاورز- پرسید: “مشکلی هست، تام؟”

تام حالا به انگلیسی جواب داد: “متأسفانه، بله. دو تا از گوسفندهام امروز مُردن. خیلی وحشتناک به نظر می‌رسیدن. زبون‌هاشون نبود، گوش‌ها و دماغ‌هاشون جویده شده بود. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.” صداش آروم‌تر شد. “و خون هم نبود. هیچ خونی نبود. نه روی زمین، نه روی بدن‌هاشون.”

صاحب مکان گفت: “احتمالاً یا یه روباه بود یا یه سگ، مگه نه، تام؟”

تامِ کشاورز سرش رو تکون داد. گفت: “آه، نه. هیچ حیوونی روی زمین نیست که اون شکلی بِکُشه.”

ریچارد به صاحب مکان گفت: “جونور براینماور هست. دوباره برگشته.”

صاحب مکان گفت: “آه، بیخیال! همچین چیزی وجود نداره.”

ریچارد با لبخند گفت: “البته که وجود داره. همه می‌دونن که یه گرگینه است. نیمه انسان، نیمه گرگ. آخرین بار صد سال قبل در تپه‌های براینماور دیده شده.” صاحب مکان با صدای بلند خندید.

سوزی و چارلی نمیتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و به این مکالمه گوش ندن. سوزی با صدای آروم به چارلی گفت: “فکر می‌کنم من ساندویچ پنیر بخورم.”

چارلی بهش گفت: “خوب، من هم استیک و چیپس میخورم. واقعا گرسنمه” و به بار رفت، صاحب مکان وقتی سفارش چارلی رو می‌گرفت، پرسید: “پس اومدید تعطیلات؟

چارلی فکر کرد؛ به نظر صمیمی و مهربون میرسه.

چارلی جواب داد: “بله. دو هفته تو خونه‌ی سانگوردی می‌مونیم.”

“آهان. در تپه‌ی براینماور.” لبخند زد و به تام و ریچارد نگاه کرد. “پس بهتره مراقب جونور براینماور باشن، مگه نه؟”

ریچارد خندید، تام نه. با صدای آروم گفت: “اینکه شوخی نیست.”

سوزی و چارلی بعد از نهار رفتن مرکز لندافید. یه روستای خیلی کوچیک فقط با چند با مغازه بود: یه سوپرمارکت کوچیک، یه دفتر پست، یه مغازه‌ی چای‌فروشی و یه مغازه که برای اونایی که میان تعطیلات، اشیای هدیه‌ای می‌فروخت که ببرن خونه. سوزی می‌خواست مغازه‌ی توریستی رو ببینه. یه بشقاب خرید که روش بادبادک قرمز داشت.

وقتی رسیدن خونه‌ی سینگوردی هوا داشت تاریک میشد. ولی آتیش هنوز روشن بود و خونه گرم‌تر شده بود.

چارلی گفت: “خب، حالا می‌خوایم چیکار کنیم؟” زیاد به تعطیلات عادت نداشت. معمولاً بیشتر ساعات بیداریش رو در کار، سر تلفن، در حال حرف زدن یا سر کامپیوتر سپری می‌کرد. هیچ وقت بی‌حرکت نبود.

سوزی شروع به گذاشتن خریدهاشون در کابینت‌های آشپزخونه کرد. بعد از مدتی گفت: “من خستم. فکر می‌کنم مدتی دراز بکشم. بیا زود یه چیزی بخوریم و زود بخوابیم، باشه؟”

چارلی رفت بیرون تا هیزم بیشتری بیاره. نور سرد نوامبر شروع به رفتن کرده بود. کورکورهای حنایی بالای تپه هنوز هم به شکل دایره‌وار پرواز می‌کردن.

در شرق ماه کامل داشت به آرومی در آسمون شب بالا میومد. چارلی از دیدن اینکه این ماه به رنگ قرمز-نارنجی هست نه به رنگ معمولی سفید-زرد تعجب کرد.

کلمه‌ی “ماه شکارچی” رو از دوران بچگیش به یاد آورد. این “ماه شکارچی” بود؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

In the Black Dog pub

‘Let’s try that one, shall we,’ Charlie said. He was looking at a pub on the road going into the village of Llandafydd. They stopped next to a dirty old van which was outside the pub.

In the back of the van was a sheep, which looked unhappily at them through the van window. They walked up to the front entrance of the pub. Charlie tried to open the heavy door, pulling first then pushing it. It opened suddenly and he almost fell inside.

The pub wasn’t busy, although it was lunchtime. Susie went quickly to a seat by a welcoming fire. Charlie walked up to the woman behind the bar and asked for two beers and a menu. The room was very quiet.

A man at the bar watched as Charlie sat down opposite Susie. After a while, he turned back to the landlady behind the bar and started talking to her, speaking in Welsh. Susie and Charlie studied the menu while the strange sounds of the foreign language made it hard to think.

Looking up for a moment, Susie’s eyes were caught by a picture on the other side of the room. In front of dark moonlit hills, a black dog with strange red eyes was looking at her. As she studied the picture, a man who was sitting below it stood up, He walked slowly towards the bar with his empty glass.

He looked across at Susie. He had dark greying hair and very white skin, like a plant that has grown without light. She found herself looking into his clear blue eyes. She had an uncomfortable feeling that she knew him from somewhere. Suddenly, she did not want to be there, in that pub, in Wales.

‘Same again, Richard,’ the landlady said to the man.

‘Yes, please,’ Richard replied. ‘Problems, Tom,’ he asked the man at the bar, a farmer.

‘I’m afraid so, yes,’ Tom answered, in English now. ‘Found two of my sheep dead today. Looked terrible, they did. Tongues gone, ears and noses bitten off. Never seen anything like it.’ His voice became quieter. ‘And no blood. There was no blood. Not on the ground, Not on the body.’

‘It was probably just a fox or a dog, wasn’t it, Tom,’ the landlady said.

Tom the farmer shook his head. ‘Oh no,’ he said. ‘There’s no animal on earth that kills like that.’

‘It’s the Beast of Brynmawr,’ Richard told the landlady. ‘It’s come back again.’

‘Oh, come on now,’ the landlady said. ‘There’s no such thing.’

‘Of course there is,’ Richard said, smiling. ‘It’s a werewolf, everyone knows that. Half man, half wolf. Last seen on Brynmawr Hill a hundred years ago.’ The landlady laughed loudly.

Susie and Charlie couldn’t help listening to this conversation. ‘I think I’ll just have a cheese sandwich,’ Susie said quietly to Charlie.

‘Well, I’m going to have steak and chips. I’m really hungry,’ Charlie told her, and went up to the bar, ‘On holiday are you, then, the landlady asked as she took Charlie’s order.

She seemed friendly, Charlie thought.

‘Yes,’ he answered. ‘We’re staying up at Cynghordy House for a couple of weeks.’

‘Aha. On Brynmawr Hill.’ She smiled and looked at Richard and Tom. ‘They’d better watch out for the Beast of Brynmawr, then, hadn’t they?’

Richard laughed, Tom didn’t. ‘It’s no joke,’ he said in a low voice.

After lunch, Susie and Charlie went into the centre of Llandafydd. It was a quiet little village with only a few shops: a small supermarket, a post office, a tea shop and a shop which sold presents for holidaymakers to take home. Susie wanted to look in the tourist shop. She bought a plate with a red kite on it.

It was getting dark by the time they arrived back at Cynghordy House. But the wood fire was still burning and the house was warmer.

‘OK, what are we going to do now, then,’ Charlie said. He was not used to being on holiday. Usually he spent most of his waking hours at work, always on the phone, talking and talking, or on the computer. He never stopped moving.

Susie began to put their shopping away in the cupboards in the kitchen. ‘I’m tired,’ she said after a while. ‘I think I’ll lie down for a bit. Let’s have something to eat soon and have an early night, shall we?’

Charlie went outside to get in some more wood. The cold November light was beginning to go. Above the hill the red kites were still flying round and round.

To the east a full moon was rising slowly up into the night sky. Charlie was surprised to see that this moon was an orange-red colour, not the usual yellow-white.

He remembered the words, a ‘hunter’s moon’ from when he was a child. Was this a ‘hunter’s moon’?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.