سرفصل های مهم
گلولهی نقره
توضیح مختصر
سوزی به خونهی تام و کاترین میره و دیگه خواب نمیبینه. کسی از اون شب ریچارد رو ندیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
گلولهی نقره
خیلی طول کشید تا سوزی از لرزیدن باز ایستاد. خیلی سردش بود. صورتهای نگران تام و زنش، کاترین، وقتی سوزی چای شیرین داغ رو مینوشید تماشاش میکردن. آدمهای خوبی بودن، ولی سوزی احساس کوچیکی و گمگشتگی میکرد. لباسهای خونی و خیسش رو برده بودن. و مثل یه بچه پتو دورش انداخته بودن. در گرمای اتاق نشیمن خونهی اونها بود. بعد از تاریکی و خطر حالا در امنیت بود.
کاترین بهش لبخند زد. “بهتره اینجا با ما بمونی، عزیزم.” خیلی نگران زن جوونی بود که نشسته بود و روی کاناپه میلرزید. اتفاق وحشتناکی افتاده بود. واضح بود که سوزی نمیتونه برگرده خونهی تعطیلاتش.
کاترین میخواست بدونه،”بهم بگو، تام میگه تو رو وقتی اون بیرون از تپه بالا میرفتی پیدا کرده. نیمه شبه. اتفاقی افتاده؟ اونجا چیکار میکردی؟”
“من . من واقعاً نمیدونم.” به قدری خسته بود که چیزی یادش نمیومد. شروع به گریه کردن کرد و گریه کرد. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
تام گفت: “کاترین، ببین چیکار کردی؟ دیگه سؤال نپرس. بیا عزیزم، نیاز به خواب داری.”
سوزی اولین شب در خونهي کاترین و تام عميق و بدون خواب ديدن خوابید. کاترین چندین بار در طول روز بعد بهش نگاه کرد. صورت سفید سوزی رو وقتی خواب بود دید. کاترین میدونست نیاز به خواب داره. بی سر و صدا رفت اون طرف. سوزی تا بعد از ظهر بیدار نشد.
سوزی به آرومی در طول روزهای بعد، دوباره شروع به برگشتن به دنیا کرد. ولی نمیتونست چیز زیادی درباره اتفاقی که افتاده بود به خاطر بیاره.
به کاترين گفت: “یک نفر . ریچارد . من رو میبرد چارلی رو ببینم. رفتیم خونهاش. بعد نمیدونم چه اتفاقی افتاد. شاید رفتم قدم بزنم و گم شدم. نمیدونم. چارلی چی فکر میکنه؟ میتونم بهش زنگ بزنم؟”
کاترین بهش گفت: “نیاز نیست نگران شوهرت باشی. تام اونو دیده و بهش گفته چه اتفاقی افتاده.”
سوزی پرسید: “تام به چارلی چی گفته؟”
کاترین جواب داد: “این که نیمه شب تو رو بالای تپهی براینماور پیدا کرده وقتی بیرون دنبال موجودی میگشته که گوسفندهاش رو میکشه.”
“چارلی چی گفته؟”
“نمیدونم، عزیزم.” کاترین بهش نگاه کرد. “ولی میدونم تام بهش گفته حال تو خوبه. بهش قول داده به زودی بری چارلیت رو ببینی، همین که دوباره قدرت گرفتی.”
سوزی با خودش فکر کرد: “چارلی حتماً فکر میکنه واقعاً دیوونه شدم. شاید هم دیوونه شدم.”
به کاترین گفت: “من کیفم رو گم کردم. نمیدونم کجاست. پولم توشه. و کلید خونهی سینگوردی هم توشه.” احساس حماقت میکرد.
کاترین گفت: “شاید تو خونهی تعطیلاتت باشه.”
سوزی با ناراحتی گفت: “فکر نمیکنم، نمیدونم.”
کاترین گفت: “خوب، پس شاید ریچارد برش داشته.”
سوزی بالاخره گفت: “آه ،بله، شاید دست ریچارده.”
متوجه شد که اسم ریچارد باعث شد احساس عجیب ترس بکنه. کمی شروع به لرزیدن کرد.
“حالا، حالا.” کاترین دستهاش رو انداخت دورش. “اشکال نداره. نگرانش نباش. از تام میخوام بره خونهی ریچارد و کیفت رو برات بیاره.”
سوزی میدونست که در مکان تاریکی بوده. دنیای مردگان. لحظهای میخواست اونجا بمونه. با این حال یک جورهایی جونش رو برداشته و فرار کرده بود. نمیخواست سعی در فهمیدنش بکنه. خیلی زود بود. فقط میدونست مکانی که دیده خطرناکه. جایی بود که آدمهای زنده معمولاً نمیرن. اگه برن معمولاً بر نمیگردن.
یکی دو روز بعد، تام سر میز آشپزخونه نشسته بود و شامش رو میخورد. سوزی دید کیفش روی میز آشپزخونه کنار تام هست. گفت: “پس کیفم رو آوردی؟”
تام با دهن پر از غذا گفت: “بله.” چشمهاش به بشقابش بود. به سوزی نگاه نمیکرد. میدونست چی میخواد بپرسه. مطمئن نبود میخواد جواب سؤالش رو بده.
سوزی پرسید: “دست ریچارد بود؟”
“امم. خوب، بله.” تام حرفش رو قطع کرد و معذب به نظر رسید.
چیزی در صدای تام باعث شد سوزی سؤال دیگهای بپرسه. “پس ریچارد رو دیدی؟”
“نه، اونجا نبود.” تام به میز نگاه کرد. تام جواب داد: “عجیب اینه که هیچ کس اونو ندیده. میدونی، از اون شب به میخونه هم نرفته.”
“آه؟”
“و عجیبتر اینکه .” تام خیلی آروم حرف میزد. “میدونی، در میخونه به همه گفته روی خونهاش کار میکنه.”
سوزی گفت: “بله. کار میکرد. من دیدم. بیشتر خونه ریخته بود و پنجرهها شکسته بودن. گفت باید دوباره شروع به ساختن قسمتی از خونه کنه. چند تا اتاق روبراه بودن، فکر میکنم.” اتاق پر از تابلوهای بزرگ رو به یاد آورد.
تام شروع کرد: “خوب، امروز صبح مجبور شدم گوسفندهام رو ببرم به مرتع اونطرف تپه، نزدیک خونهی ریچارد. بنابراین تصمیم گرفتم برم ازش بپرسم کیف تو اونجاست یا نه.”
سوزی گفت: “ادامه بده.”
“خوب.” تام با دقت به سوزی نگاه کرد. “اگه اونجا یک زمانهایی خونه بوده، دیگه نیست. ریخته. درخت و چمن از روی سنگها روییده. رفتم از نزدیک ببینم. من میگم سالهاست که هیچ کس به اون خونه دست نزده. هیچکس حتی نزدیکش هم نرفته یا هیچ کاری روش انجام نداده. فقط کوهی از سنگ هست. من میگم صدها سال یا بیشتر به این شکل بوده.”
صدای تام میلرزید. سوزی میتونست بشنوه که از چیزی که میگه میترسه. موهای بدن سوزی سیخ شدن و احساس سردی در بدنش جریان گرفت.
بالاخره پرسید: “کیف کجا بود، تام؟”
به آرومی گفت: “اونجا روی سنگها افتاده بود . و یه چیز دیگه هم پیدا کردم. وسط درختهای روی تپه.”
سوزی پرسید: “چی؟”
تام بعد از چند ثانیه بلند شد و رفت بیرون از اتاق و با چیزی در دستش برگشت. اون رو گذاشت روی میز جلوی سوزی. سوزی پایین رو نگاه کرد و دید که یک کمربند سنگین بزرگ مشکی هست که روش صورت سگ نقره داره. تام با دقت تماشاش کرد. صورت سوزی تمام رنگش رو از دست داد.
به آرومی گفت: “تام، باید چیزی ازت بپرسم …”
“اون بالا روی تپه واقعاً چه اتفاقی افتاد؟ میدونی، شبی که پیدام کردی؟ سگی بود که گوسفندها رو دنبال میکرد؟ و تو بهش شلیک کردی؟”
تام گفت: “شاید. کاملاً مطمئن بودم که زدمش. بار اول نه، بار دوم فکر میکنم . “
سوزی بهش نگاه کرد. جواب سؤال واقعی رو نمیداد. تام ادامه داد: “بله، مطمئنم که از قلبش زدم. چیز عجیب اینه که روز بعد رفتم ببینم و. خوب، هیچ خون یا جسدی نبود، هیچی … “
بعد گفت: “تو خوششانس بودی که فرار کردی. خوششانس بودیم که من این رو داشتم. و کمی از اینها.” تفنگش و یک گلولهی نقره رو بالا گرفت. تام گفت: “میدونی، کم مونده بود مَرد تو رو بگیره.”
سوزی پرسید: “مَرد؟”
همدیگه رو نگاه کردن. هر دو میدونستن چیزی که بهش فکر میکنن غیر ممکن هست.
بعد از چند لحظهای، سوزی با صدای آروم گفت: “میخوام چارلی رو ببینم.”
تام گفت: “حتماً، مشکلی نیست. کاترین گفت امروز بعد از ظهر میره خرید. میتونه تو رو ببره.”
سوزی گفت: “ممنونم، میدونید، هر دوی شما خیلی مهربون بودید.”
به دیدن چارلی فکر کرد و اینکه چی میخواد بهش بگه. میخواست بگه روزهایی که اینجا با هم سپری کردن خوب بود. چند ماه اخیر در لندن همدیگه رو زیاد ندیده بودن. زندگی خیلی مشغولی داشتن. میخواست بهش بگه متأسفه که چارلی آسیب دیده. شاید میتونستن دوباره سعی کنن به تعطیلات برن. و میخواست دربارهی بچهدار شدن حرف بزنه. حالا نه، ولی به زودی.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOURTEEN
Silver bullet
It was a long time before Susie could stop shaking. She felt so cold. The worried faces of Tom and his wife Kathryn watched her as she drank the hot sweet tea. They were good people but she felt small and lost. They’d taken away her wet and bloody clothes. They’d put a blanket around her, like a child. She was in the warm light sitting-room of their house. She was safe now, after the darkness and danger.
Kathryn smiled at her. ‘You’d better stay here with us, my dear.’ She was quite worried about the young woman who was sitting and shaking on the sofa. Something terrible had happened. It was clear that Susie could not return to her holiday house.
‘Tell me,’ Kathryn wanted to know, ‘Tom says he found you out walking about up on the hill. It’s the middle of the night. Did something happen? What were you doing there?’
‘I . I don’t really know.’ She was too tired to try to remember. She started to cry and cry. She couldn’t stop.
‘Now, Kathryn,’ Tom said, ‘See what you’ve done? No more questions now. Come on, my dear, you need to get to bed.’
That first night in Tom and Kathryn’s house, Susie slept deeply and dreamlessly. Several times during the following morning Kathryn looked at her. She saw how white Susie’s face was as she slept. Kathryn knew that she needed to sleep. She moved away quietly. Susie did not wake until the afternoon.
Slowly, in the days that followed, Susie began to return to the world again. But she couldn’t remember much about what had happened.
She said to Kathryn, ‘Someone. Richard. was taking me to see Charlie. We went to his house. Then I don’t know what happened. Perhaps I went for a walk and got lost. I don’t know. What must Charlie be thinking? Can I phone him?’
‘Now there’s no need to be worried about that husband of yours. Tom has already seen him and told him what happened’ Kathryn said to her.
‘What did Tom tell Charlie’ Susie asked.
‘Oh, that he found you up on Brynmawr Hill in the middle of the night while he was out hunting for the thing that’s been killing his sheep,’ Kathryn replied.
‘What did Charlie say?’
‘I don’t know, my dear.’ Kathryn looked at her. ‘But I know Tom told him that you’re fine. He promised your Charlie that you’ll go and see him very soon, just as soon as you’re strong again.’
‘Charlie must think I’ve really gone mad,’ Susie thought to herself. ‘Perhaps I have.’
‘I’ve lost my bag,’ she said to Kathryn. ‘I don’t know where it is. My money’s in it. And the key to Cynghordy House.’ She felt stupid.
‘Perhaps it’s in your holiday house’ Kathryn said.
‘I don’t think so, I don’t know,’ Susie said, unhappily.
‘Well, then, perhaps Richard’s got it’ Kathryn said.
‘Ah, yes perhaps he has it,’ Susie said finally.
She realised that the sound of Richard’s name made her feel strangely afraid. She started to shake a little.
‘Now, now.’ Kathryn put her arm around her. ‘It’s all right. Don’t worry about it now. I’ll ask Tom to go over to Richard’s house and get your bag for you.’
Susie knew that she had been into a place of darkness. The Underworld. For a moment, she had wanted to stay there. Yet somehow she had escaped with her life. She didn’t want to try to understand yet. It was too soon. She just knew that the place she had seen was dangerous. It was somewhere that living people do not usually go. If they do, they do not usually return.
A day or two later, Tom was sitting at the kitchen table, eating his dinner. Susie saw that her bag was on the table next to him. ‘You got it, then’ she said.
‘Yes,’ he said, his mouth full of food. He kept his eyes on his plate. He didn’t look at Susie. He knew what she was going to ask. He wasn’t sure that he wanted to answer.
‘Did Richard have it’ she asked.
‘Er. well, yes.’ Tom stopped, looking uncomfortable.
Something in Tom’s voice made Susie ask another question. ‘Did you see him, then?’
‘No, he wasn’t there.’ Tom looked at the table. ‘Strange thing is, no-one’s seen Richard lately, you know. He hasn’t been into the pub since that night,’ replied Tom.
‘Oh?’
‘And what’s even stranger.’ Tom spoke very quietly. ‘He told everyone, you know, in the pub, that he was working on his house.’
‘Yes,’ Susie said. ‘He was. I saw it. A lot of it had fallen down and the windows were broken. He said he had to start building some of it again. There were a couple of rooms that were OK, I think.’ She remembered a room full of large pictures.
‘Well, this morning,’ Tom began, ‘I had to move my sheep down onto a field on the other side of the hill, down near Richard’s house. So I decided to go and ask if he had your bag. ‘
‘Go on,’ Susie said.
‘Well.’ He looked carefully at her. ‘If it ever was a house, it’s not a house any more. It’s fallen down. There’s trees and grass growing on the stones, too. I went for a closer look. I’d say no-one’s touched that place for years. No-one’s been near it or done anything to it. It’s just a mountain of stones. I’d say it’s been like that for a hundred years or so.’
Tom’s voice shook. Susie could hear that he was afraid of what he was saying. The hair on her skin stood up and a cold feeling went down her body.
‘Where was the bag, Tom’ she asked finally.
‘It was lying there, on the stones. and I found something else too,’ he said softly. ‘In the woods on the hill.’
‘What’ Susie asked.
After a few seconds, Tom got up and went out of the room, returning with something in his hands. He put it on the table in front of Susie. Looking down, Susie saw that it was a large heavy black belt with a silver dog’s face on it. Tom watched her closely. Her face had lost all its colour.
‘Tom, I have to ask you something’ she said slowly.
‘What really happened up there on the hill? You know, that night when you found me? Was it a dog out after the sheep? And you shot it?’
‘Perhaps,’ Tom said. ‘I was fairly sure I hit him. Not the first time, the second time I think.’
Susie looked at him. He hadn’t answered the real question. ‘Yes, I’m pretty sure I got him in the heart,’ Tom went on. ‘Strange thing was, I went to look the next day and. well, there was no blood or body, nothing.’
Then he said, ‘You had a lucky escape. Lucky I had this. And some of these.’ He held up his gun and a silver bullet. ‘You know, he nearly got you,’ Tom said.
‘He’ Susie asked.
They looked at each other. They both knew that what they were thinking was impossible.
After a few moments, Susie said quietly, ‘I’d like to see Charlie.’
‘Sure, no problem,’ Tom said. ‘Kathryn’s going shopping this afternoon, she said. She can take you in later.’
‘Thanks, you’ve both been very kind, you know,’ Susie said.
She thought about seeing Charlie and what she could say to him. She wanted to say that the days they’d spent together here had been good. In London they hadn’t seen each other much in the last few months. They had such busy lives. She wanted to tell him she was sorry that he was hurt. Perhaps they could try again to have a holiday? And she wanted to talk about having a child some time. Not now, but soon.