تعطیلات

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: هیولا / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

تعطیلات

توضیح مختصر

سوزی و چارلی برای تعطیلات به یک خونه‌ی دورافتاده میرن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

تعطیلات

اون شب وقتی در آشپزخانه کوچیک‌شون نشسته بودن، چارلی از سوزی پرسید: “حالت‌ خوبه؟ خیلی ساکتی.” تماشاش کرد. چشم‌های تیره‌ی اروپای شرقی سوزی همیشه باعث میشه قیافش سفید به نظر برسه، ولی امروز سفیدتر از همیشه دیده میشه. زیر چشم‌هاش حلقه‌های تیره هست.

سوزی گفت: “بله، حالم خوبه. فقط زیاد خوب نمی‌خوابم، همش همین. همش این خواب‌ها رو میبینم. دیشب درباره بابا بود. فکر کردم دوباره زنده است.” صداش کمی می‌لرزید.

چارلی نگران سوزی شد. آگوست گذشته بعد از مرگ پدرش به نظر گم شده می‌رسید. خیلی بیمار به نظر می‌رسید، به طوری که چارلی مجبورش کرده بود بره دکتر. دکتر گفته بود؛ کاملاً طبیعیه که بعد از مرگ پدرش احساس بدی داشته باشه. چند هفته بعد حالش خوب میشه. چند تا قرص بهش داده بود تا به خوابش کمک کنه. چارلی فکر کرد؛ ولی امروز بیشتر از اینکه غمگین باشه، به نظر میترسه.

سوزی دیگه چیزی نگفت و چارلی ازش نخواست حرف بزنه. همیشه احساس می‌کرد جنبه‌ای از سوزی رو هیچ وقت درک نمی‌کنه. هرچند مادرش انگلیسی بود و سوزی تمام عمرش در لندن زندگی کرده بود، هنوز هم کمی خارجی به نظر می‌رسید. در حقیقت این چیزی بود که چارلی اول ازش خوشش اومده بود. و حالا خیلی زیاد دوستش داشت. ولی گاهی احساس می‌کرد سوزی رو نمی‌شناسه.

شاید به چیز دیگه‌ای در زندگی‌شون نیاز داشتن. یک بچه؟ چارلی از خودش پرسید که یک بچه می‌تونه به سوزی کمک کنه که بعد از مرگ پدرش حالش بهتر بشه؟ حالا تقریباً ۳۰ ساله بود. سن خوبی برای پدر شدن.

یک‌مرتبه به سوزی گفت: “فکر می‌کنم باید به تعطیلات بریم. می‌دونی، کمی استراحت کنیم و از همه چیز فاصله بگیریم.”

سوزی اینطور شروع کرد: “خوب … “

چارلی گفت: “باید کمی با هم زمان سپری کنیم. میدونی، هر دوی ما همیشه سرمون شلوغ بود. گاهی چند روز نمی‌بینمت.”

سوزی بهش نگاه کرد. به آرومی گفت: “بله. شاید حق با توئه. میتونیم یه خونه در حومه شهر پیدا کنیم. یه جای کاملاً متفاوت. جایی خیلی دور از لندن.”

چارلی گفت: “فکر خوبیه. والس چطوره؟ وقتی بچه بودم تعطیلات می‌رفتیم اونجا. چند تا خونه‌ی کوچیک دوست‌داشتنی بالای تپه‌ها هست.”

سوزی گفت: “عالیه! بیا این کار رو بکنیم. ولی یکی دو تا کار هست که باید اول تموم کنم.”

چارلی گفت: “من هم تا ماه آینده نمیتونم جایی برم. باید ترتیب یه نمایش بزرگ رو بدم.”

دو ماه بعد، در شنبه‌ای ‌سرد و خاکستری در ماه نوامبر چارلی و سوزی داشتن در امتداد یک جاده حومه شهری باریک به تپه‌های والس میرفتن. صبح زود لندن رو ترک کرده بودن و حالا تقریباً موقع ناهار بود. به نظر وسط ناکجا آباد بودن.

چارلی پرسید: “مطمئنی راه رو درست میریم؟ آخرین خونه‌ی روستا حداقل سه کیلومتر با اینجا فاصله داشت.”

سوزی درحالیکه به نقشه‌ی توی دستش نگاه می‌کرد، جواب داد: “بله، اینطور فکر می‌کنم.”

جاده پر از چاله چوله بود و ردیف‌های پرپشت علف و چمن از وسط جاده روئیده بودن. جاده از وسط یک جنگل تاریک به پایین تپه منتهی شد. همین که دوباره شروع به بالا رفتن کردن، روباهی از لای درخت‌ها بیرون اومد. دوید روی جاده جلوی ماشینشون.

سوزی داد زد: “هی! اون رو ببین!” تا الان روباه وحشی مثل این ندیده بود.

“آه!” چارلی هم به همون اندازه تعجب کرده بود. روباه لحظه‌ای ایستاد و با علاقه‌ای سرد به آدم‌های توی ماشین نگاه کرد. بعد به رفتن در امتداد جاده ادامه داد و یک مرتبه به سمت راست پیچید.

“داره راه رو نشون‌مون میده!” سوزی خندید. روباه توی جنگل ناپدید شد. از لای درخت‌ها می‌تونستن یک ساختمان سنگی تیره ببینن. روی یه تیکه چوب رنگ شده نوشته بود: “خونه‌ی سانگوردی” بالاخره خونه‌ی تعطیلاتشون.

داخل خونه‌ی کوچیک سرد بود و درخت‌های بلند بیرون تاریک‌ترش کرده بودن. درِ ورودی به یک آشپزخونه‌ی کوچیک باز میشد. از اونجا دری به اتاق نشیمن می‌رفت. اونجا یک کاناپه قدیمی و یک صندلی راحتی جلوی شومینه بود. کنار اتاق نشیمن اتاق فراخ روشنی بود که رو به جنوب بود. سوزی از پنجره بیرون رو نگاه کرد و زمینی رو دید که به طرف یک تپه‌ی بلند و گرد بالا میره. پایین تپه یک جنگل کوچیک بود. ولی بالاش خالی از درخت بود. دو تا پرنده‌ی بزرگ در آسمان خالی بالای تپه پرواز می‌کردن.

سوزی صدا زد: “چارلی، بیا ببین. این پرنده‌ها چی هستن؟” چارلی از بالای شونه‌ی سوزی نگاه کرد.

گفت: “کورکور حنایی. در بریتانیا خیلی نادر هستن. فقط در چند جا پیدا میشن و این قسمت از والس یکی از اون مناطق هست. گوشتخوارن. احتمالاً یه حیوون مرده اون پایین هست که قراره شامشون بشه.”

سوزی گفت: “اَه، اَه! چه فکر وحشتناکی!”

چارلی به سوزی گفت: “اینجا نوشته نزدیک‌ترین مغازه در روستاییه که ما از توش اومدیم- لندافید.” داشت به تیکه کاغذی با اطلاعاتی درباره خونه نگاه می‌کرد. “و دو تا میخونه هم اونجا هست.”

سوزی گفت: “اینجا مثل جعبه‌ی یخه. خونه رو چطوری گرم کنیم؟”

چارلی گفت: “آه، اینجا نوشته: آتیش هیزمی آب رو داغ و کل خونه رو گرم میکنه. ولی اشکال نداره.” وقتی صورت سوزی رو دید، خندید. “نوشته چوب زیادی بریده شده و بیرون تو گاراژ هست.”

سوزی گفت: “پس بیا آتیش روشن کنیم. و من گرسنمه. چرا بعد از اون برنمیگردیم روستا؟ میتونیم تو میخونه ناهار بخوریم و کمی خرید کنیم.”

“خیلی‌خب. فکر خوبیه.” چارلی رفت بیرون به ماشین تا چمدون‌هاشون رو بیاره.

سوزی تماشاش کرد. موهای تنک بلوند چارلی روی چشم‌هاش ریخته بودن. خیلی قد بلندتر از سوزی بود. وقتی با سوزی حرف می‌زد سرش رو به پایین به طرف سوزی خم میکرد. یک‌مرتبه می‌خواست گریه کنه. این روزها کوچکترین چیز باعث میشد دلش بخواد گریه کنه.

درحالیکه صورتش قرمز شده بود و احساس گرمی می‌کرد، چارلی آخرین چمدونشون رو گذاشت روی کف آشپزخونه. گفت: “همش همینه، خدا رو شکر. تو این چمدون چی گذاشتی؟ خیلی سنگینه!”

سوزی گفت: “فقط دوربین و وسایلم. همش همین. میتونی بهم کمک کنی آتیش روشن کنم؟ هیزم نمیسوزه.”

“چرا زن‌ها نمیتونن آتیش روشن کنن؟ این چیزیه که می‌خوام بدونم.” چارلی بهش لبخند زد. رفت تو اتاق نشیمن جایی که یه روزنامه‌ی قدیمی پیدا کرد. شروع کرد به گذاشتن تیکه‌های روزنامه توی آتیش کرد.

بیرون پرنده‌ها توی آسمون جیغ می‌کشیدن و باد درختان بلند رو می‌تکونند. سوزی دوباره احساس سرما کرد. وقتی هوا به آرومی تو موهای تیره کوتاهش حرکت کرد، فکر کرد: “باید یه پنجره جایی باز باشه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

A holiday

‘Are you OK?’ Charlie asked Susie that evening as they sat in their small kitchen. ‘You’re very quiet.’ He watched her. Her dark, Eastern European eyes always made her face look white, but today she seemed whiter than usual. There were dark circles under her eyes.

‘Yes, I’m fine. I’m not sleeping well at the moment, that’s all,’ Susie said. ‘I keep having these dreams. It was about Dad last night. I thought he was alive again.’ Her voice shook a little.

Charlie felt worried about Susie. Last August, after her father died, she’d seemed lost. She’d looked so ill that Charlie had made her go to the doctor. It was quite usual to feel bad after the death of a parent, the doctor had said. She would be better in a few weeks. He’d given her some pills to help her sleep. But today she seemed almost more afraid than sad, Charlie thought.

Susie didn’t say any more. And Charlie didn’t ask her to talk. He had always felt that there was a side of her that he could never understand. Although her mother was English and Susie had lived all her life in London, she still seemed a little foreign. Actually, this was what he’d liked about her in the first place, and now he loved her dearly. But sometimes he felt that he didn’t know her.

Maybe they needed something else in their lives. A child? Charlie asked himself if a baby would help Susie feel better after the death of her father. He was nearly thirty now; a good age to be a father.’

‘I think we should have a holiday,’ he said to Susie suddenly. ‘You know, relax a bit, get away from everything.’

‘Well…’ Susie started.

‘We should spend some time together, you know,’ Charlie said. ‘We’re both always so busy. Sometimes I don’t see you for days.’

Susie looked at him. ‘Yes, perhaps you’re right,’ she said slowly. ‘We could find a house in the country somewhere. Somewhere completely different, a long way from London.’

‘Good idea,’ Charlie said. ‘What about Wales? I used to go there for holidays when I was a child. There are some lovely little houses up in the hills.’

‘Great! Let’s do that,’ said Susie. ‘But there are one or two jobs I need to finish first.’

‘Me too,’ Charlie said. ‘I can’t get away until after next month. I’ve got a big show to organise.’

Two months later, on a cold grey Saturday in November, Charlie and Susie were driving along a narrow country road in the Welsh hills. They’d left London early in the morning and now it was nearly lunchtime. They seemed to be in the middle of nowhere.

‘Are you sure this is the right way?’ Charlie asked. The last houses had been in a village at least three kilometres before.

‘Yes, I think so,’ Susie replied, looking again at a hand- drawn map.

The road was full of holes and a thick line of grass was growing down the middle. It led them through a dark wood and down a hill. Just as they started to go up again, a fox came out of the trees. It ran along the road in front of the car.

‘Hey, look at that!’ Susie cried. She’d never seen a wild fox before.

‘Oh!’ Charlie was just as surprised. The fox stopped for a moment and looked with cold interest at the people in the car. Then it continued along the road and suddenly turned to the right.

‘It’s showing us where to go!’ Susie laughed. The fox disappeared into the woods just as, through the trees, they could see a dark stone building. ‘Cynghordy House, a painted piece of wood said. At last, their holiday house.

Inside, the little house felt cold and the tall trees outside made it rather dark. The front door opened into a small kitchen. From there, a door led into the sitting-room where there was an old sofa and an armchair in front of a fireplace. Beyond the sitting-room was a light airy room which looked south. Looking out of the window, Susie could see that the ground rose towards a high round hill. At the foot of the hill there was a small wood, but the top was empty of trees. Two large birds were flying round and round in the empty sky above the hill.

‘Charlie, come and look. What are those birds?’ Susie called. Charlie looked over her shoulder.

‘Red kites,’ he said. ‘They’re very unusual in Britain. You only find them in a few places and this part of Wales is one of them. They’re meat-eaters. There’s probably some kind of dead animal down there, which is going to be their dinner.’

‘Ugh! What a terrible thought!’ said Susie.

‘It says here that the nearest shops are in the village we came through. Llandafydd,’ Charlie told her. He was looking at a piece of paper with information about the house. ‘And there are a couple of pubs there too.’

‘It’s like an ice box in here,’ Susie said. ‘How do we heat the house?’

‘Ah,’ said Charlie. ‘It says, “The wood-burning fire in the sitting-room heats the hot water and all the house.” But it’s OK,’ he laughed as Susie’s face fell. ‘It says there’s lots of wood already cut outside in the garage.’

‘Let’s light the fire, then,’ Susie said. And I’m hungry. Why don’t we go back to the village after that? We can have some lunch in a pub and do some shopping.’

‘All right. Good idea.’ Charlie went out to the car to bring in their suitcases.

Susie watched him. His thin blond hair was falling into his eyes. He was much taller than her. He had a way of moving his head down towards her when he spoke to her. Suddenly, she wanted to cry. These days the smallest things made her want to cry.

Red in the face and hot, Charlie put the last of their suitcases on the kitchen floor. ‘That’s it, thank God,’ he said. ‘What on earth have you got in that one? It’s terribly heavy!’

‘Just my camera and things, that’s all,’ she said. ‘Can you help me with the fire? The wood won’t burn.’

‘Why can’t women light fires? That’s what I’d like to know.’ Charlie smiled at her. He went into the sitting-room where he found an old newspaper. He began to put pieces of it into the fire.

Outside, the birds screamed in the sky and the wind shook the tall trees. Susie felt cold again. ‘There must be a window open somewhere,’ she thought, as the air moved softly against her short dark hair.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.