سرفصل های مهم
صدای جونور
توضیح مختصر
جونور میخواد سوزی با اون باشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
صدای جونور
حالا از پنجرهام نگاه میکنم و میبینم که روشنایی از روی زمین رخت برمیبنده. امشب ماه بیشتر شب در آسمون خواهد بود. نور نقرهای رنگش مثل بارون ملایم روی جنگل و درختها و بالای تپهها میریزه. کمی بعد، باد سرد شب رو روی صورتم، حرکت هوا رو لای موهای سرم، بازوهام و پشتم احساس میکنم. به صدای پاهام وقتی روی زمین و چمنها راه میرن گوش میدم. صدای آروم حیوونها وقتی با سرعت حرکت میکنن تا از سر راهم کنار بکشن رو میشنوم.
امشب میرم بیرون.
میپرسید چرا؟ بهتون میگم.
مهمونهایی رسیدن. اومدنشون رو از توی جنگل تماشا کردم. اونها رو دیدم که اطراف این مکان جدید عجیب رو نگاه میکردن. مردم شهر هستن. اینجا مردد هستن. با احتیاط حرکت میکنن.
بعد رفتن میخونه. مرگ با انگشتهای سردش لمسش کرد. این رو توی چشمهاش دیدم. حالا از تاریکی که اون رو دنبال میکنه میترسه.
ولی چیز دیگهای هم در صورتش هست که من میشناسم. این صورت رو قبلاً دیدم، مطمئنم. شاید در یونان؟ ایتالیای شمالی؟ شاید در روستای کوهستانی در جایی؟ توجهم رو جلب میکنه. نمیتونم بهش فکر نکنم. میخوام با من بیاد، با من باشه.
میدونم آماده است که وارد دنیای من بشه. ولی خودش هنوز این رو نمیدونه. وقتی بهش بگم، میفهمه چیکار باید بکنه. ولی باید مراقب باشم. زمان باید زمان درستی باشه.
اول میرم و بهش خوشآمد میگم، براش هدیه میبرم. باید خودم رو آماده کنم.
در تاریکی میرم اون طرف اتاق کنار شومینه. نور صبح من رو ضعیف و بیمار میکنه. نور نقرهای ملایم ماه چیزی هست که دوست دارم. کمرم رو از روی دیوار برمیدارم. بزرگ و سنگین و مشکی و نقرهایه. رو طرف نقرهای صورت یک سگ هست. سگی که در ورودی دنیای مردگان میشینه.
کمرم رو با دقت میذارم روی زمین جلوی آتیش. روی زانوهام میشینم و هر دو دستم رو روی کمر میذارم. کلماتی که باید بگم رو به آرومی تکرار میکنم. کلمات به زبانی هستن که هیچ مرد و زنی نمیتونه حرف بزنه. گرمای آتیش رو روی صورتم احساس میکنم. افکارم رو در مرکز آتیش تماشا میکنم که میان و میرن.
بعد از مدتی، بعد از اینکه تمام کلمات تموم شدن، بلند میشم و میایستم و کمربند رو میبندم. بلافاصله دستها و پاهام شروع به قوی شدن میکنن. به طرف آسمونی که داره تیره میشه نگاه میکنم و فریادی وحشیانه میکشم. بعد با یک پرش بلند از پنجرهی باز اتاق بیرون رفتم.
شب سرده، ولی من حسش نمیکنم. تا وقتی دوباره انسان بشم، حسش نمیکنم. به کمربند که به وسط بدنم بسته شده دست میزنم. وقتی زمانش برسه میدونم چیکار باید بکنم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Voice of the Beast
Now I look from my window and see that the light is going from the earth. Tonight the moon will be up for most of the night. Its silver light will fall like soft rain on the woods and trees, on the tops of the hills. Soon I will feel the cold night wind on my face, the air moving through the hairs on my head and arms and back. I will listen to the sound of my feet as they walk on the wet earth and the grass. I will hear the small sounds of animals as they move quickly to get out of my way.
I am going out tonight.
You ask why? I will tell you.
Some visitors have arrived. I watched them come through the woods. I saw them looking around in the strange new place. They are city people. Here, they are unsure. They move carefully.
Then later they were in the pub. Death has touched her with its cold fingers. I could see that in her eyes. Now she is afraid of the darkness that is following her.
But also there is something in her face that I know. I have seen that face before, I’m sure. Maybe in Greece? Northern Italy? Maybe in a mountain village somewhere? She interests me. I cannot stop thinking about her. I want her to come with me, to be with me.
I know she is ready to come into my world. But she does not know it herself yet. When I tell her, she will understand what she must do. But I must be careful. The time must be right.
First, I will go and welcome her, take a present. I must make myself ready.
I walk across the room in the darkness to the fireplace. Daylight makes me weak and ill. The soft silvery light of the moon is what I like. From the wall, I take my belt. It is large and heavy, black and silver. On the silver there is the face of a dog. The dog that sits at the entrance to the Underworld.
I put the belt carefully on the floor in front of the fire. I get down on my knees and put both my hands on the belt. Softly, I repeat the words that I must say. The words are in a language no man or woman can speak. I feel the heat from the fire on my face. In the centre of the fire I watch my thoughts come and go.
After a while, after all the words are finished, I stand up and put on the belt. Immediately, my arms and legs start to feel strong. I look towards the blackening sky and give a wild shout. Then, in one great jump, I am gone from the room through the open window.
The night is cold but I do not feel it. I will not feel it until I become a man again. I touch the belt around the middle of my body. I will know what to do when the moment comes.