تصادف

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: هیولا / فصل 9

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

تصادف

توضیح مختصر

چارلی و سوزی تصادف کردن و حال چارلی خوب نیست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

تصادف

چند روز بعد، سوزی به پنجره‌ی اتاق نشیمن که آب بارون هنوز از شیشه پایین می‌ریخت نگاه کرد. از روز اول جایی نرفته بودن. دیگه نمی‌خواست هیچ کاری بکنه. فقط دلش می‌خواست بشینه و کتاب بخونه. یا به آتیش نگاه کنه و هیزم بندازه توش و فکر کنه.

سوزی یک‌مرتبه گفت: “چارلی، بیا امشب بریم بیرون. بیا بریم میخونه، باشه؟”

چارلی گفت: “خیلی‌خب، اگه تو میخوای میریم. میخونه‌ی سگ مشکی؟ بهتره زود بریم. کمی بعد برف میباره.”

سوزی پرسید: “از کجا میدونی؟”

“همین الان تو ماشین شنیدم. داشتم چراغ رو تعمیر می‌کردم. میدونی، چراغ جلوی ماشین رو.”

تا شروع به رفتن به میخونه کنن، هوا تاریک شده بود. سوزی شوهرش رو که ماشین رو در جاده‌ی کوچیک میان جنگل میروند تماشا کرد. در نور زرد رنگ ماشین می‌دید که جدی به نظر می‌رسه. داشت به چیزی فکر می‌کرد. به چی فکر میکرد؟ بعد به این فکر کرد که امشب ممکنه کی تو میخونه باشه! شاید کشاورز؟ یا مردی به اسم ریچارد؟

چارلی گفت: “وای، نه. ببین. همین الان هم شروع به برف باریدن کرد!”

“آه، بذار بباره.” سوزی تکه‌های کوچیک برف رو تو نور ماشین میدید. همونطور که با ماشین می‌رفت، برف‌ها پروازکنان به طرفشون میومدن. گفت: “زیاد سنگین نمیباره.”

پیچیدن به طرف جاده‌ی اصلی که به لندافید میرفت. حالا در باد رانندگی می‌کردن و اینجا برف با سرعت می‌بارید.

چارلی گفت: “شاید باید برگردیم. برف داره زیاد میشه.”

سوزی گفت: “حالا دیگه کم مونده. تقریباً رسیدیم. می‌تونیم یه نوشیدنی سریع بخوریم و برگردیم خونه.”

“خوب، باشه، ولی دیدن داره مشکل میشه.” چارلی به نظر نگران میرسید. برف داشت در ردیف‌های مستقیم و انبوه به طرف ماشین میومد. چارلی رفت جلو تا از توی سوراخ توی برف روی شیشه ماشین نگاه کنه.

درست همون موقع سوزی چیزی دید. جیغ کشید: “مراقب باش!” چیزی بزرگ و تیره داشت زیر برف به طرف اونها حرکت می‌کرد. شبیه یک آدم بود که در امتداد خط سفید وسط جاده راه می‌رفت.

بعد چراغ‌های ماشین خاموش شدن.

چارلی گفت: “چی … ؟” سعی کرد ماشین رو نگه داره، ولی روی برف تندتر حرکت کرد. چیزی به ماشین خورد، وقتی به چیزی زدن، صدای برخورد و کشیده شدن فلز اومد.

مدت کوتاهی بعد، سوزی چشم‌هاش رو باز کرد. اول همه جا تاریک بود. سرش کمی درد میکرد. بعد ماشینشون رو دید که دیگه روی جاده نیست. به یک درخت زده بودن. به نظر درخت تا نیمه از طرف چارلی تو ماشین بود. در تاریکی نمی‌تونست ببینه چارلی چی هست و درخت چی هست. تنها صدایی که می‌اومد صدای باد در لای درخت‌ها بود. هیچ کس در اطراف نبود.

“چارلی؟” سوزی بازوش رو لمس کرد. جوابی نیومد. “چارلی؟” مرده بود؟ چیکار باید می‌کرد؟ باید سعی می‌کرد چارلی رو از ماشین بیرون بیاره؟ ماشین می‌خواست آتیش بگیره؟ درست همون موقع صدای آرومی، تقریباً شبیه صدای آدم از اون طرف جاده اومد، سوزی به اون طرف نگاه کرد. یک چیز تیره بین درخت‌ها حرکت می‌کرد. سوزی نمی‌تونست ببینه آدم هست یا حیوون. سریع ناپدید شد.

یه صدای آروم از چارلی اومد. خدا رو شکر نمرده بود. همزمان چراغ‌های ماشین روشن شدن. باید می‌رفت بیرون و کمک می‌آورد.

بیرون روی جاده پاهاش می‌لرزیدن و نمی‌تونست بایسته. یک‌مرتبه نشست توی برف. یک لندرور ایستاد و صدایی گفت: “حالتون خوبه؟”

سوزی گفت: “نه. نیاز به دکتر داریم. فکر می‌کنم شوهرم بدجور آسیب دیده.” دید داره گریه میکنه.

مرد پیاده شد و به سوزی کمک کرد بایسته.

“مطمئنم حال شوهرت خوبه، عزیزم.” سوزی دید که کشاورزی که تو میخونه دیده بودن، با نگرانی بهش نگاه می‌کنه. و یادش اومد که اسمش تام هست.

سوزی شروع کرد: “من توی ماشین موبایل دارم …”

تام گفت: “اشکال نداره، تو بیا و تو لندرور من بشین که گرمه. من میرم یه نگاهی به شوهرت میندازم. و موبایلت رو هم میارم.”

تام یک پتو از پشت ماشینش برداشت و به اون طرف جاده رفت. سوزی فکر کرد: “چه بد شانسی بزرگی. چرا چارلی همیشه سعی میکنه وسایل رو خودش تعمیر کن؟” سوزی همیشه بهش میگفت ماشین رو ببره پیش مکانیک و خودش این کارها رو نکنه. سوزی فکر کرد: “احتمالاً چارلی کار احمقانه‌ای سر چرا‌غ‌های ماشین آورده، بنابراین اونها هم خاموش شدن.”

شخصی روی جاده بود؟ فکر کرد ممکن نبود. شاید یه حیوون بوده. یا هیچی نبوده. فقط تابش نور چراغ‌ها بوده.

سوزی از روی صندلیش در داخل لندرور می‌تونست صداهای آرومی بشنوه. حتماً چارلی بیدار شده. تام بعد از مدتی برگشت و به سوزی گفت: “همه چیز رو به راهه، عزیزم. شوهرت میگه دستش و پاش درد میکنه. ولی زیاد هم حالش بد نیست. احتمالاً یک جایی از بدنش شکسته. متأسفانه نمیدونم چطور از این چیزها استفاده کنم.” موبایل رو داد به سوزی.

“به ۹۹۹ زنگ بزن، بعد میتونیم شوهرت رو ببریم بیمارستان.”

دست‌های سوزی می‌لرزیدن، سوزی شماره‌ها رو فشار داد. سوزی از تام خواست: “میتونی حرف بزنی، لطفاً؟ من نمیتونم توضیح بدم کجاییم.”

تام با موبایل حرف زد، بعد به طرف سوزی برگشت. گفت: “زیاد منتظر نمیمونیم. به زودی میرسن.” وقتی سوزی شروع به پیاده شدن از لندرور کرد، به سوزی گفت: “نه، عزیزم، تو همینجا میمونی. من میرم ببینم حال شوهرت خوب هست یا نه!”

تام برگشت به ماشین تصادف کرده. زیاد طول کشید تا برگرده.

سوزی سردش بود و می‌ترسید. چارلی چقدر بد آسیب دیده بود؟ شروع به فکر به بدترین اتفاق ممکن کرد. شاید میمرد؟ فکر کرد: “این وحشتناکه. باید برم و ببینمش.” پیاده شد و زیر برف کنار لندرور ایستاد. همین که شروع به رفتن به اون طرف جاده کرد، یک‌مرتبه حالش خراب شد و پاهاش لرزیدن. آسیب ندیده بود، ولی بعد از تصادف خیلی احساس ضعف می‌کرد. نمی‌تونست قدم برداره و جلوتر بره. به آرومی برگشت به لندرور.

بعد از مدتی کشاورز برگشت و شروع به حرف زدن با سوزی کرد.

تام پرسید: “پس اومده بودید تعطیلات؟”

سوزی شروع کرد: “بله.” حرف زدن سخت بود ولی سعی کرد رفتارش صمیمانه باشه. “اون بالا تو خونه‌ی سینگوردی می‌مونیم. داشتیم میرفتیم سگ مشکی یه نوشیدنی بخوریم.”

تام گفت: “بله. حالا یادم اومد. شما چند روز قبل اومدید میخونه، مگه نه؟”

سوزی گفت: “بله. تازه رسیده بودیم. من سوزی بلکمور هستم.”

کشاورز لبخند زد. جواب داد: “تام لیود، از ملاقاتت خوش‌وقتم.”

درست همون موقع، یه ماشین دیگه رسید و مردی پرسید میتونه کمک کنه یا نه. تام بهش گفت نه، همه چیز روبراهه. زنگ زدن و کمک داره میرسه. ماشین دوباره راهی شد و رفت.

تام گفت: “فکر کنم داره میره میخونه. تازه اومده این ورها، اسمش ریچارده. ولی به نظر خوب میرسه. میدونی، رفتارش خیلی دوستانه است. میگه یه خونه‌ی قدیمی خریده و روش کار میکنه.”

سوزی که حالا کمی بهتر شده بود، پرسید: “اون روز اون هم تو میخونه بود؟ میدونید، وقتی من و چارلی اونجا بودیم؟”

تام گفت: “بله. فکر کنم اونجا بود.”

مدتی حرف نزدن. بعد سوزی با کمی تعجب دید که یک تفنگ روی صندلی کنارش هست.

از تام پرسید: “برای ورزش تیراندازی می‌کنی؟”

تام جواب داد: “نه. فقط به حیوون‌هایی که احتیاج باشه شلیک می‌کنم. روباه‌ها، پرنده‌ها و بقیه. و به سگ‌ها هم شلیک می‌کنم اگه گوسفندهام رو دنبال کنن.”

سوزی که یک‌مرتبه به خاطر آورد، گفت: “ما چند روز قبل یه گوسفند مرده بیرون در ورودی‌مون پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. فکر می‌کنیم چیزی اون رو گذاشته بود اونجا. و کمی از اون رو هم خورده بود. شاید یکی از گوسفندهای شما بوده؟”

تام با صدای آروم گفت: “شاید. تا الان ۵ تا از گوسفندهام رو گم کردم. اون بیرون چیزی هست، مطمئنم. چیزی که خیلی گرسنه است و خیلی بزرگه. ولی پیداش می‌‌کنم و می‌کشمش.” سوزی می‌شنید که صدای تام خیلی عصبانیه.

لحظه‌ای به سوزی نگاه کرد و بعد چیزی از جیبش در آورد. و داد به سوزی. کوچیک بود و از فلز درست شده بود و به سنگینی در دست سوزی قرار گرفت. یه گلوله بود.

تام به آرومی گفت: “نقره است.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

An accident

A few days later, Susie looked at the sitting-room window where the rain water was still running down the glass. They’d been nowhere since that first day. She hadn’t wanted to do anything much. She just felt like sitting and reading. Or looking at the fire, putting on the wood, and thinking.

‘Charlie, let’s go out tonight,’ Susie said suddenly. ‘Let’s go to the pub, shall we?’

‘OK, if you want. The Black Dog’ he said. ‘We’d better go soon. There’s going to be snow later.’

‘How do you know that’ Susie asked.

‘Heard it on the car radio just now. I was mending that light. You know, that light on the front of the car.’

It was already dark by the time they started out for the pub. Susie watched her husband as he drove down the little road through the woods. In the yellow of the car lights, she could see he looked serious. He was thinking about something. What was it? Then she thought about who would be in the pub tonight. The farmer, perhaps? Or the man called Richard?

‘Oh no. Look. It’s starting to snow already’ Charlie said.

‘Oh, so it is.’ Susie could see little bits of snow caught in the lights of the car. The snow came flying towards them as they drove along. ‘It’s not very heavy,’ she said.

They turned onto the main road into Llandafydd. Now they were driving into the wind and here the snow was falling fast.

‘Perhaps we should go back,’ Charlie said. ‘It’s getting quite thick.’

‘It’s only a little way now,’ Susie said. ‘We’re nearly there. We could just have a quick drink and then go home.’

‘Well, all right, but it’s getting difficult to see.’ Charlie sounded worried. The snow was coming towards the car in thick straight lines. He moved forward to look through the hole in the snow on the car window.

Just then, Susie saw something. ‘Watch out’ she screamed. Something large and dark was moving towards them in the falling snow. It looked like a person, walking along the white line in the middle of the road.

Then the car lights went out.

‘What the’ Charlie said. He tried to stop the car but on the snow it just went faster. There was a crashing, screaming sound of metal as they hit something.

A little while later, Susie opened her eyes. At first everything was black. Her head hurt a little. Then she saw that their car was no longer on the road. They’d hit a tree. The tree seemed to be half inside the car, on Charlie’s side. In the darkness, she couldn’t see what was Charlie and what was tree. The only sound was the wind in the trees. There was no-one else around.

‘Charlie?’ Susie touched his arm. There was no answer. ‘Charlie?’ Was he dead? What should she do? Should she try to get him out of the car? Was the car going to catch fire? Just then a soft noise, almost like a voice, came from the other side of the road and she looked across. A dark thing moved between the trees. She couldn’t see if it was a person or an animal. It disappeared quickly.

A small sound came from Charlie. Thank God, he wasn’t dead after all. At the same time, car lights appeared along the road. She must get out and get help.

Outside on the road, her legs shook and she couldn’t stand. She sat down suddenly in the snow. A Land Rover stopped and a voice said, ‘Are you all right?’

‘No,’ Susie said. ‘We need a doctor. My husband’s hurt, Badly, I think.’ She found that she was crying.

The man got out and helped Susie to stand up.

‘Now then, I’m sure he’s all right, my dear.’ Susie saw that the farmer from the pub was looking worriedly at her. She remembered that his name was Tom.

‘I’ve got a mobile phone in my car’ Susie began.

‘That’s OK, You come and sit in my Land Rover where it’s warm, now,’ Tom said. ‘I’ll go and have a look at your husband. And I’ll get your phone.’

Tom took a blanket from the back of his car and went across the road. ‘What terrible luck,’ Susie thought. ‘Why does Charlie always try to mend things himself?’ She was always telling him to take the car to a garage and not to do it himself. ‘He probably did something stupid,’ she thought, ‘to the lights in the car, so they went out.’

Had there been a person on the road? It wasn’t possible, she thought. Perhaps it had been an animal. Or nothing at all. Just the way the light fell.

From her seat inside the Land Rover, Susie could hear low voices. Charlie must be awake, then. Tom returned after a while and said to Susie, ‘It’s OK, my dear. Your husband says his arm and leg hurt. But he’s not too bad. He’s probably just broken something. I’m afraid I don’t know how to use these things.’ He gave Susie her phone.

‘You call 999 and then we can get your husband to a hospital.’

Her hands shaking, Susie pushed the numbers. ‘Could you talk, please’ she asked Tom. ‘I can’t explain where we are.’

Tom spoke into the phone and then turned to Susie. ‘Not long to wait,’ he said. ‘They’ll be here soon. No, my dear, you stay here now,’ he said as Susie started to get out of the Land Rover. ‘I’ll go and see if your husband’s OK.’

Tom went back to the crashed car. It seemed a long time before he returned.

Susie was cold and afraid. How badly hurt was Charlie? She started to think about the worst things possible. Perhaps he would die? ‘This is terrible,’ she thought. ‘I must go and see him.’ She got out and stood by the Land Rover in the falling snow. Starting to walk across the road, she suddenly felt sick and her legs shook. She wasn’t hurt but she felt so weak after the crash. She couldn’t walk any further. She went slowly back to the Land Rover.

Then after a time the farmer came back and started to talk to her.

‘On holiday, then, are you’ Tom asked.

‘Yes,’ Susie began. It was difficult to talk but she tried to be friendly. ‘We’re staying up in Cynghordy House. We were on our way to the Black Dog for a drink.’

‘Oh yes,’ Tom said. ‘I remember now. You came into the pub a few days ago, didn’t you?’

‘Yes,’ Susie said. ‘We’d just arrived. I’m Susie Blackmore.’

The farmer smiled. ‘Tom Lloyd, Pleased to meet you,’ he replied.

Just then another car arrived and a man’s voice asked if he could help. No, Tom told him, everything was all right. They had phoned and help was on the way. The car drove off again.

‘Going to the pub, he is, I expect,’ Tom said. ‘He’s new around here, Richard is. But he seems nice enough. You know, quite friendly. He’s bought an old house which he’s working on, so he says.’

Feeling a little better now, Susie asked, ‘Was he in the pub the other day? You know, when Charlie and I were there?’

‘Ah, yes. I believe he was,’ Tom said.

They didn’t speak for a bit. Then Susie saw, with some surprise, that there was a gun on the seat next to her.

‘Do you shoot for sport, then’ she asked Tom.

‘No,’ he replied. ‘I only shoot animals when I need to. Foxes, birds, and so on. And dogs, too, if they go after my sheep.’

‘We found a dead sheep outside our front door a few days ago,’ Susie said, remembering suddenly. ‘It was very strange. We think something put it there. And ate bits of it too. Perhaps it was one of yours?’

‘Maybe. I’ve lost five sheep now. There’s something out there, I’m sure. Something that’s very hungry and very large,’ Tom said in a low voice. ‘But I’m going to find it and kill it.’ Susie could hear that he was very angry.

He looked at Susie for a moment and then took something from his pocket. He gave it to Susie. It was small and made of metal and lay heavily on her hand. It was a bullet.

‘It’s silver,’ Tom said softly.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.