سرفصل های مهم
فصل چهارم
توضیح مختصر
پائول با ماریا حرف میزنه و میگه دیگه دوستش نداره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
پائول میخواست ماریا رو ببینه. میخواست باهاش حرف بزنه.
فکر کرد: “میرم به خونهی روی تپه. شاید ماریا اونجا باشه.”
ولی خونهی روی تپه به نظر خالی میرسید. هیچ پردهای روی پنجرهها نبود. یه آگهی بزرگ روی دروازه گذاشته بودن. نوشته بود: “فروشی.”
پائول از بالای دروازه نگاه کرد. هیچ کس تو باغچه نبود. همه جا ساکت بود.
فکر کرد: “میرم توی خونه و اطراف رو نگاه میکنم. شاید آدرس ماریا رو پیدا کنم. بعد میتونم براش نامه بنویسم.”
پائول دروازه رو هُل داد و باز کرد و از پلهها بالا رفت و رسید خونه. خیلی ساکت بود. در ورودی رو هُل داد. بسته بود. خونه رو دور زد. یه پنجره باز بود.
پائول به سرعت از پنجرهی باز رفت تو. هیجانزده بود و قلبش تند میتپید. تو خونهی قدیمیِ ماریا بود! مادرش رو به یاد آورد. اون شب وحشتناک رو به یاد آورد. ولی خونه حالا فرق میکرد. هیچ اسباب و اثاثیهای توی اتاق نبود. هیچ فرش و تابلویی نبود. خالی بود.
پائول کمی احساس ترس کرد.
فکر کرد: “کسی توی خونه هست؟” نه، هیچ صدایی نمیشنید.
پائول به آرومی رفت به طرف در اتاق و بازش کرد. هیچ کس اونجا نبود. از اتاقی به اتاق دیگه رفت. تمام اتاقها بزرگ بودن و همه خالی بودن.
بالاخره به یه اتاق خیلی بزرگی رسید. ایستاد. این اتاق رو میشناخت. مادر ماریا رو اینجا دیده بود! همه چیز رو به یاد میآورد، پیرزن رو، صورت خشنش رو، حلقههای درشت روی دستش رو… و حالا پیرزن مرده بود.
یک مرتبه، پائول صدایی شنید. یک نفر داخل اتاق بود. در باز شد. یه نفر در آستانهی در ایستاده بود. یه زن بود.
پائول گفت: “ماریا!”
ماریا گفت: “پائول! اینجا چیکار میکنی؟”
پائول گفت: “دنبال تو میگشتم.”
ماریا پرسید: “دنبال من میگشتی؟” لبخند زد.
پائول گفت: “ماریا. چرا با اون مرد ازدواج کردی؟”
ماریا گفت: “مادر پیر بود. من اینجا غمگین بودم. هیچ وقت به مهمونی نمیرفتم، هیچ وقت بیرون نمیرفتم. پول میخواستم. اوقات خوش و دوستانی میخواستم.”
پائول گفت: “میفهمم. تو از مادرت نمیترسیدی. ازش خسته شده بودی. اون پیر بود و تو زندگی جدید میخواستی. ولی چرا شوهرت رو ترک کردی؟”
ماریا گفت: “شوهرم، اون مرد چاق پیر. احمق بود، پائول. بهم پول میداد، بهم جواهرات و ماشین و همه چیز میداد. ولی از دوستهام خوشش نمیومد. از آدمهای پیر خوشش میومد. من آدمهای جوون و باهوش رو دوست دارم، پائول. من تو رو دوست دارم. میفهمی، مگه نه؟”
پائول به آرومی گفت: “بله. حالا میفهمم.”
ماریا گفت: “خوشحالم. به خاطر تو ناراحت بودم، پائول، من تو رو دوست داشتم، شعرهای بامزهات رو دوست داشتم.”
پائول گفت: “شعرهای بامزهی من؟” حرفش رو قطع کرد.
ماریا گفت: “تو من رو دوست داشتی، مگه نه، پائول؟ هنوز هم دوستم داری؟”
پائول گفت: “تو ازدواج کردی. یه شوهر داری.”
ماریا سریع گفت: “ولی دوستش نداشتم. میخوام آزاد باشم، میخوام به مهمونیها برم و از اوقاتم لذت ببرم. با من بیا، من حالا پول دارم. با هم خوشبخت میشیم.”
پائول گفت: “نه. نه، همه چیز تموم شده.”
ماری عصبانی شده بود. چشمهاش کوچیک و سرد بودن و دهنش باریک و خشن بود، دستهاش پر از حلقههای درشت بودن. ماریا شبیه مادرش شده بود.
پائول گفت: “متأسفم، ماریا. دیگه دوستت ندارم. خیلی زیاد دوستت داشتم. ولی حالا همه چیز فرق کرده. خدانگهدار، ماریا.”
ماریا گفت: “ولی نمیتونی من رو ترک کنی، من تو رو میخوام.”
پائول گفت: “برگرد پیش شوهرت.” برای آخرین بار نگاهش کرد. بعد برگشت و رفت اتاق دیگه. پائول خونهی روی تپه رو ترک کرد. و برگشت. آزاد بود.
فکر کرد: “من احمق بودم. ماریا هیچ وقت من رو دوست نداشت، چقدر احمق بودم، ماریا زیباست ولی خشن و سرده، شبیه مادرشه. من زیبایی ماریا رو دوست داشتم، ولی هیچ وقت ماریا رو دوست نداشتم.”
عصر زیبایی بود، پائول خیلی احساس شادی میکرد. در خونهی قهوهای باز بود. مادرش خونه بود. داشت با یه دختر زیبا حرف میزد.
مادرش گفت: “پائول. این دختر خالهات، الساست.”
پائول گفت: “سلام، السا.” لبخند زد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Paul wanted to see Maria. He wanted to talk to her.
‘I’ll go to the house on the hill,’ he thought. ‘Perhaps Maria will be there. ‘
But the house on the hill looked empty. There were no curtains at the windows. There was a big notice on the gate. It said “For Sale”.
Paul looked over the gate. There was nobody in the garden. Everything was quiet.
‘I’ll get into the house and look round,’ he thought. ‘Perhaps I’ll find Maria’s address. Then I can write to her.’
Paul pushed open the gate, and went up the steps to the house. It was very quiet. He pushed at the front door. It was closed. He walked round the house. There was a window open.
Quickly, Paul climbed through the open window. He was excited and his heart was beating fast. He was in Maria’s old home! He remembered her mother. He remembered that terrible evening. But the house was different now. There was no furniture in the room. There were no carpets and pictures. It was empty.
Paul felt a little afraid.
‘Is anybody in the house,’ he thought. No, he did not hear anything.
Quietly, Paul went to the door of the room and opened it. There was nobody there. He went from room to room. All the rooms were big, and they were all empty.
At last he came to a very big room. He stopped. He knew this room. He had met Maria’s mother here! He remembered everything, the old woman, her hard face, the big rings on her hands…And now the old woman was dead.
Suddenly, Paul heard a noise. Somebody was inside the room! The door opened. Somebody was standing in the doorway. It was a woman.
‘Maria,’ said Paul.
‘Paul,’ Maria said. ‘What are you doing here?’
‘I was looking for you,’ said Paul.
‘You were looking for me,’ asked Maria. She smiled.
‘Maria,’ said Paul. ‘Why did you marry that man?’
‘Mother was old,’ said Maria. ‘I was unhappy here. I never went to parties, never went out. I wanted money. I wanted a good time and friends.’
‘I understand,’ Paul said. ‘You were not afraid of your mother. You were tired of her. She was old, and you wanted a new life. But why did you leave your husband?’
‘My husband,’ said Maria ‘That fat old man. He was stupid, Paul. He gave me money, he gave me jewels, a car, everything. But he didn’t like my friends. He likes old people. I like clever, young people, Paul. I like you. You understand, don’t you?’
‘Yes, ‘ said Paul slowly. ‘I understand now. ‘
‘I am glad, ‘ said Maria. ‘I was unhappy about you, Paul, I liked you, I liked your funny poems. ‘
‘My funny poems,’ said Paul. He stopped.
‘You loved me, didn’t you Paul,’ said Maria. ‘Do you still love me? ‘
‘You are married,’ said Paul. ‘You have a husband.’
‘But I didn’t love him,’ said Maria quickly. ‘I want to be free, I want to go to parties and enjoy myself. Come with me, I have money now. We’ll be happy together. ‘
‘No,’ said Paul. ‘No, everything is over.
Maria was angry. Her eyes were small and cold, and her mouth was thin and hard, her hands were covered with big rings. Maria looked like her mother.
‘I’m sorry Maria,’ he said. ‘I don’t love you anymore. I loved you very much. But now everything is different. Good bye Maria’.
‘But you can’t leave me, ‘ said Maria ‘I want you.’
‘Go back to your husband,’ said Paul. He looked to her the last time. Then he turned and walk to another room. Paul leaved the house on the hill. And walk turn. He was free.
‘I was a fool,’ he thought. ‘Maria never loved me, how stupid I was’ Maria is beautiful but she is hard and cold, she is like her mother. I loved Maria’s beauty, but I never loved Maria.
It was the lovely evening, Paul felt very happy. The door of brown house was open. He’s mother was at home. She was talking to a pretty girl.
‘Paul,’ she said. ‘This is your cousin Elsa. ‘
‘Hello Elsa’ said Paul. He smiled.