سرفصل های مهم
آخرین موهیکان
توضیح مختصر
کورا و اونکاس و ماگوئا میمیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
آخرین موهیکان
ماگوئا و کورا رفتن توی جنگل. به طرف دهکدهی هورونها رفتن.
یک ساعت بعد، چشم شاهین، دونکان، و اونکاس رد ماگوئا دو دنبال کردن. دویست تا دلاور جوون همراه سه تا دوست رفتن. آلیس در دهکدهی دلاورها موند.
چشم شاهین با اونکاس حرف زد.
گفت: “میجر هیوارد و من، چینگاچوک و ژنرال مونرو رو پیدا میکنیم. اونها در جنگل در امان هستن. اونکاس، دلاورها رو با خودت ببر. رد ماگوئا رو دنبال کن. احتیاط کن! هورونهای زیادی در جنگل خواهند بود. تو دهکدهی هورونها میبینیمتون.”
چشم شاهین گفت: “ماگوئا، کورا رو میبره به غار توی تپه. پیداش میکنیم! کمکش میکنیم!”
دونکان گفت: “بیا!”
چشم شاهین و دونکان به زودی چینگاچوک و مونرو رو پیدا کردن. داستان رو سریع به مونرو تعریف کردن. بعد، چهار تا مرد رفتن به دهکدهی هورونها. از تپه بالا رفتن و رفتن به طرف غار.
یکمرتبه، صدای جیغ و فریادهایی شنیدن. پایین به دهکده نگاه کردن. اونکاس و دلاورها داشتن در دهکده با هورونها مبارزه میکردن. بعد، ماگوئا و چند تا هورون از تپه بالا دویدن. داشتن به طرف غار میومدن. اونکاس پشت سر اونها میدوید. چشم شاهین و دوستانش با هورونها درگیر شدن. مبارزه وحشتناک بود، ولی ماگوئا فرار کرد.
بعد، چشم شاهین، دونکان، مونرو و موهیکانها و دوستانشون دوباره ماگوئا رو دیدن. با یک هورون دیگه بود. جلوی غار بودن. دو تا هندی داشتن کورا رو از غار بیرون میکشیدن.
دونکان فریاد کشید: “کورا! کورا اونجاست!”
اونکاس به طرف سنگهای بالای غار دوید. کورا جلوی غار ایستاد.
ماگوئا چاقوش رو درآورد. به طرف کورا برگشت.
داد کشید: “زن! زن ماگوئا میشی؟ یا میمیری؟”
کورا گفت: “من رو بکش، ماگوئا! من با تو نمیام!”
یک مرتبه صدای فریادی اومد. اونکاس رو تخته سنگهای بالای سرشون ایستاده بود. ماگوئا بالا رو نگاه کرد. هورون دیگه به طرف کورا برگشت. با چاقوش بهش ضربه زد و کورا رو کشت.
ماگوئا با عصبانیت فریاد کشید. چاقوش رو بلند کرد و هورون رو کشت. بعد، اونکاس پرید روی ماگوئا. درگیر شدن. ولی ماگوئا سریع برگشت. چهار بار به اونکاس ضربه زد. موهیکان جوون یه لحظه ایستاد. بعد افتاد جلوی پای ماگوئا و مرد.
چشم شاهین افتادن اونکاس رو دید. دیدهبان به طرف ماگوئا دوید. ماگوئا از راه بالا دوید. دشمنانش پایینش بودن. ماگوئا از تخته سنگها بالا رفت. بعد برگشت و پایین رو نگاه کرد.
چشم شاهین دیگه ندوید. تفنگ درازش رو بلند کرد. ماگوئا به طرف یه تخته سنگ بلندتر پرید و چشم شاهین شلیک کرد. انگشتهای ماگوئا تخته سنگ رو لمس کردن. ولی گلولهی تفنگ چشم شاهین کشتش. و جسدش افتاد پایین روی تخت سنگها.
یک روز بعد، ژنرال مونرو، دونکان و آلیس کنار قبرهای اونکاس و کورا ایستادن. غمگین و ساکت بودن. بعد، با چشم شاهین، چینگاچوک و دلاورها خداحافظی کردن. و رفتن توی جنگل.
چینگاچوک به چشم شاهین نگاه کرد. گفت: “همهی آدمهای قبیله من حالا دیگه مُردن. من تنها هستم.”
چشم شاهین گفت: “نه. اونکاس مرده. ولی تو تنها نیستی.” دستش رو گذاشت روی دست چینگاچوک.”
اشکهای دو دوست روی قبر اونکاس ریخت.
ژنرال مونرو در سال ۱۷۵۸ مُرد. آلیس با دونکان هیوارد ازدواج کرد و با خوشبختی با هم زندگی کردن.
از اون موقع، دلاورها داستان زن انگلیسی و موهیکان جوون رو برای بچههاشون تعریف میکردن. و حرفهای تامنوند، رئیس پیر، رو به بچههاشون میگفتن:
“دوران مردان سرخپوست گذشته. ما به خاطر زمینهامون جنگیدیم. ولی حالا سفیدپوستان زیادی هستن- به اندازهی برگهای روی درختان. من خیلی طولانی زندگی کردم. آخرین موهیکان رو دیدم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
The Last of the Mohicans
Magua and Cora walked into the forest. They walked towards the Hurons’ village.
An hour later, Hawk-eye, Duncan and Uncas followed Magua’s trail. Two hundred young Delawares went with the three friends. Alice stayed in the Delawares’ village.
Hawk-eye spoke to Uncas.
‘Major Heyward and I will find Chingachgook and General Munro,’ he said. ‘They are safe in the forest. Uncas, take the Delawares with you. Follow Magua’s trail. Be careful! There will be many Hurons in the forest. We will meet you at the Hurons’ village.’
‘Magua will take Cora to the cave in the hill,’ said Hawk-eye. ‘We will find her! We will help her!’
‘Come,’ said Duncan.
Hawk-eye and Duncan soon found Chingachgook and Munro. They quickly told Munro their story. Then the four men went to the Hurons’ village. They walked up the hill towards the cave.
Suddenly, they heard shouts and cries. They looked down at the village. Uncas and the Delawares were fighting the Hurons in the village. Then Magua and some Hurons ran up the hill. They were going to the cave. Uncas was running after them. Hawk-eye and his friends fought the Hurons. The fight was terrible, but Magua escaped.
Then Hawk-eye, Duncan, Munro, the Mohicans and their friends saw Magua again. He was with another Huron. They were in front of the cave. The two Indians were pulling Cora from the cave.
‘Cora’ shouted Duncan. ‘There is Cora!’
Uncas ran towards the rocks above the cave. Cora had stopped in front of the cave.
Magua took out his knife. He turned to Cora.
‘Woman’ he shouted. ‘Will you be the wife of Magua? Or will you die?’
‘Kill me, Magua’ Cora said. ‘I will not go with you!’
Suddenly there was a cry. Uncas was standing on the rocks above them. Magua looked up. The other Huron turned to Cora. He stabbed her with his knife and killed her.
Magua shouted angrily. He lifted his knife and killed the Huron. Then Uncas jumped on Magua. They fought. But Magua turned quickly. He stabbed Uncas four times. The young Mohican stood for a moment. Then he fell at Magua’s feet - dead.
Hawk-eye saw Uncas fall. The scout ran towards Magua. Magua ran up the path. His enemies were below him. Magua climbed up the rocks. Then he turned and looked down.
Hawk-eye stopped running. He lifted his long gun. Magua jumped towards a higher rock and Hawk-eye fired. Magua’s fingers touched the rock. But the bullet from Hawk-eye’s gun killed him. And his body fell down and down onto the rocks.
A day later, General Munro, Duncan and Alice stood by the graves of Uncas and Cora. They were sad and silent. Then they said goodbye to Hawk-eye, Chingachgook, and the Delawares. And they walked away into the forest.
Chingachgook looked at Hawk-eye. ‘All the people of my tribe have gone now,’ he said. ‘I am alone.’
‘No,’ said Hawk-eye. ‘Uncas has gone. But you are not alone.’ He put his hand on Chingachgook’s hand.
The tears of the two friends fell onto the grave of Uncas.
In 1758, General Munro died. Alice married Duncan Heyward and they lived happily together.
From that time, the Delawares told their children the story of the English woman and the young Mohican. And they told their children the words of Tamenund, the old chief:
‘The time of the red man has gone. We fought for our land. But now there are many white men - as many as the leaves on the trees. I have lived too long. I have seen the last of the Mohicans!’