سرفصل های مهم
داستان ما
توضیح مختصر
نانسی جورج رو پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
داستان ما
پلیس پاسپورتم، سیدی پلیر و تلویزیونم رو تو گاراژ تام پیدا کرد.
اون شب خونهی هریت موندم.
صبح دوباره سعی کردم به جورج زنگ بزنم.
باز هم جواب نداد.
به هریت گفتم: “شاید دیگه تو این کشور نیست.”
“آدرسش کجاست؟”پرسید:
نامهاش رو تو کیفم پیدا کردم و به آدرس بالای صفحه نگاه کردم. گفتم: “بفرما و نامه رو به هریت نشون دادم.
هریت گفت: “باشه، بیا. حالا میریم اونجا. من رانندگی میکنم.”
هریت رو بغل کردم. واقعاً دوست خوبی بود.
سوار ماشین هریت شدیم. با سرعت رانندگی کرد.
هریت گفت: “باورم نمیشه تام این کار رو کرده. کلید رو از کجا آورده؟ فکر میکنی وقتی نبودیم کلید رو از خونهی ما برداشته؟”
گفتم: “نمیدونم. مهم نیست. پلیس حالا باهاش حرف میزنه. مجبوره همه چیز رو بهشون بگه.”
هریت گفت: “تام به خاطر اینکه تو اونو به خاطر یه پناهجو ترک کردی خیلی عصبانی بود ولی فکر نمیکردم بتونه انقدر بد باشه. واقعاً فکر نمیکردم بتونه همچین کاری بکنه.”
گفتم: “میدونم. ولی وقتی با هم بودیم، همیشه از دستم عصبانی بود. فکر میکرد میتونه جلوم رو بگیره و نذاره کاری که میخوام رو بکنم. جلوی نوشتنم رو گرفت. دوست نداشت کار کنم. همیشه میخواست جلوم رو بگیره و نذاره کاری بکنم. حالا میخواد نذاره جورج رو ببینم.”
وقتی اسم جورج رو گفتم، حس بدی بهم دست داد. واقعاً میخواستم دوباره ببینمش.
وقتی بیرون آدرس جورج توقف کردیم، به هریت گفتم: “میترسم.” یه خونهی بزرگ قدیمی بود.
“از چی میترسی؟”پرسید:
“میترسم اینجا نباشه. ولی از اینکه اینجا باشه و نخواد منو ببینه هم میترسم. چرا بهم زنگ نزده؟ شاید دیگه منو نمیخواد.”
به هریت نگاه کردم.
گفت: “برو تو و سؤال کن. باید بدونی.”
“میتونی با من بیای؟”پرسیدم:
جواب داد: “نه. باید خودت بری.”
از ماشین پیاده شدم و از در ساختمان وارد شدم. چند تا بچه داخل ساختمون کنار پلهها بازی میکردن.
گفتم: “ببخشید.”
تو چشمهاشون دیدم که ترسیدن.
“مردی به اسم جورج میشناسید؟”ازشون پرسیدم:
به هم دیگه نگاه کردن و بعد لبخند زدن.
“جورج!
جورج!”آواز خوندن:
شروع به خنده کردن و از پلهها بالا دویدن.
چند دقیقه بعد دوباره برگشتن و دویدن بیرون از ساختمون توی خیابون.
به پلههای خالی نگاه کردم. فهمیده بودن چی گفتم؟ کسی اونجا نبود.
شروع به بیرون رفتن از در کردم.
“نانسی.”
برگشتم.
جورج بالای پلهها ایستاده بود.
گفتم: “جورج.”
تکون نخورد.
“جورج. لطفاً باهام حرف بزن. بهت نیاز دارم.”
آروم گفت: “نانسی. میخوام بدونی من وسایلت رو از آپارتمان برنداشتم.”
گفتم: “جورج، میدونم تو برنداشتی.”
“وقتی نبودی رفتم آپارتمانت و همه چیز رو دیدم. تلوزیونت اونجا نبود، شیشه شکسته بود. فکر کردم: «مردم فکر میکنن من این کار رو کردم.» ترسیدم، نانسی.”
“به همین خاطر ازم دور شدی؟”پرسیدم:
“بله. وقتی آپارتمانت رو دیدم، فکر کردم: “قبل از آشنایی با من نانسی یه خونهی بزرگ و پول زیادی داشت. حالا تو یه آپارتمان کوچیک زندگی میکنه و مردم دوست ندارن با من باشه.” مردم درک نمیکنن. شاید ما نمیتونیم با هم باشیم، نانسی.”
“جورج،
بله، من قبل از آشنایی با تو خونهی بزرگی داشتم. ولی خوشحال نبودم.”
جورج شروع کرد به پایین اومدن از پلهها.
“ولی من میتونم خوشحالت کنم؟” پرسید:
“جورج!
گفتم:
چند روز اخیر بدترین روزهای زندگیم بودن. تمام مدت به تو فکر میکردم. نمیدونستم کجایی یا چرا ترکم کردی.”
گفت: “من هم به تو فکر میکردم.”
حالا کنارم بود.
به چشمهای قهوهای دوستداشتنیش نگاه کردم.
گفتم: “دوستت دارم، جورج و میخوام با تو باشم.”
“من هم دوستت دارم، نانسی. ولی شاید مجبور بشم برم. شاید مجبور بشم برگردم کشور خودم. هنوز نمیدونیم. با هم بودن آسون نخواهد بود.”
گفتم: “نه،
آسون نخواهد بود. ولی میتونیم به همدیگه کمک کنیم با هم میتونیم هر کاری بکنیم.”
لبخند زد. بعد منو بوسید.
همون موقع فهمیدم همه چیز روبراه میشه. میدونستم من و جورج قراره با هم باشیم.
جورج نشونم داد که میتونم عوض بشم. نشونم داد میتونم هر کاری بخوام رو بکنم. به همین دلیل هم تصمیم گرفتم داستانمون رو بنویسم.
متن انگلیسی فصل
Chapter fifteen
Our story
The police found my passport, CD player and television in Tom’s garage.
That night I stayed at Harriet’s house.
In the morning, I tried to phone George again.
There was still no answer.
‘Perhaps he isn’t in the country any more,’ I said to Harriet.
‘What’s his address?’ she asked.
I found his letter in my bag and looked at the address at the top. ‘Here,’ I said, and I showed Harriet the letter.
‘OK,’ said Harriet, ‘come on. We’ll go there now. I’ll drive.’
I put my arms around Harriet. She really was a good friend.
We got into Harriet’s car. She drove fast.
‘I can’t believe Tom did this,’ said Harriet. ‘Where did he get a key from? Do you think he took it from our house when we were away?’
‘I don’t know,’ I said. ‘It isn’t important. The police are talking to him now. He’ll have to tell them everything.’
‘Tom was so angry because you left him for an asylum seeker,’ said Harriet, ‘but I didn’t think he could be so bad. I really didn’t think he could do something like this.’
‘I know,’ I said. ‘But when we were together, he was always angry with me. He thought he could stop me doing what I wanted. He stopped me writing. He didn’t like me working. He always wanted to stop me doing things. Now he’s trying to stop me seeing George.’
I felt terrible when I said George’s name. I really wanted to see him again.
‘I’m afraid,’ I said to Harriet, as we stopped outside George’s address. It was a big old house.
‘What are you afraid of?’ she asked.
‘I’m afraid he isn’t here. But I’m also afraid that he is here and he doesn’t want to see me. Why hasn’t he phoned me? Perhaps he doesn’t want me anymore.’
I looked at Harriet.
‘Go in and ask,’ she said. ‘You need to know.’
‘Can you come with me?’ I asked.
‘No,’ she replied. ‘You need to go by yourself.’
I got out of the car and went in through the door of the building. There were some children playing inside by the stairs.
‘Excuse me,’ I said.
I saw in their eyes that they were afraid.
‘Do you know a man called George?’ I asked them.
They looked at each other, then smiled.
‘George! George!’ they sang. They started to laugh and ran up the stairs.
A few minutes later they came back again and ran out of the building into the street.
I looked at the empty stairs. Did they understand what I said? There was no one there.
I started to go out of the door.
‘Nancy.’
I turned around.
George was standing at the top of the stairs.
‘George,’ I said.
He didn’t move.
‘George. Please speak to me. I need you.’
‘Nancy,’ he said quietly. ‘I want you to know I didn’t take your things from your flat.’
‘George, I know you didn’t,’ I said.
‘I went to your flat while you were away and I saw everything. Your television wasn’t there, there was a broken glass. I thought, “People will think I did this.” I was afraid, Nancy.’
‘Is that why you went away from me?’ I asked.
‘Yes. When I saw your flat, I thought, “Nancy had a big home and lots of money before she met me. Now she lives in a small flat and people don’t like her being with me”. People don’t understand. Perhaps we can’t be together, Nancy.’
‘George. Yes, I had a big house before I met you. But I wasn’t happy.’
George began to walk down the stairs.
‘But can I make you happy?’ he asked.
‘George!’ I said. ‘The last few days were the worst in my life. I thought about you all the time. I didn’t know where you were or why you left me.’
‘I thought about you, too,’ he said.
He was next to me now.
I looked into his lovely brown eyes.
‘I love you, George,’ I said, ‘and I want to be with you.’
‘I love you too, Nancy. But perhaps I’ll have to leave. Perhaps I’ll have to go back to my country. We don’t know yet. Being together isn’t going to be easy.’
‘No. It isn’t going to be easy, but we can help each other,’ I said. ‘Together, we can do anything.’
He smiled. Then he kissed me.
I knew then it was going to be all right. I knew George and I were going to be together.
George showed me that I could change. He showed me I could do anything I wanted. That’s why I decided to write our story.