"کریسمس مبارک، آقای اسکروچ!"

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کریسمس کارول / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

"کریسمس مبارک، آقای اسکروچ!"

توضیح مختصر

اسکروچ مرد خوبی میشه و آینده رو تغییر میده!

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

“کریسمس مبارک، آقای اسکروچ!”

تخت مال اون بود، اتاق مال اون بود، بهتر از همه هنوز زمان داشت تا مرد بهتری بشه. از تخت بیرون پرید.

“من با ارواح گذشته، حال و آینده در وجودم زندگی خواهم كرد!درحاليكه روی زانوهاش بود و با اشک در چشمانش گفت:

ممنونم

جیکوب مارلی! خدا به کریسمس برکت بده!”

بعد لباس‌هاش رو پوشید.

“لباس‌هام اینجا هستن: من اینجا هستم.

ولی آینده هنوز نرسیده و من میتونم تغییرش بدم!همزمان با خنده و گریه گفت:

اول باید چیکار کنم؟ آه، احساس می‌کنم به سبکی یک پر هستم! به خوشحالی یک فرشته هستم! کریسمس مبارکه همگی! سال نو مبارک همه‌ی دنیا!”

در نشیمنش رقصید و اطراف رو نگاه کرد.

“این دری هست که جیکوب مارلی وارد شد. اینجا جایی هست که روح کریسمس حال نشسته بود. این پنجره‌ای هست که من از اینجا ارواح رو در هوا دیدم. همه‌ی اینها حقیقت داره، همه درسته، همه اتفاق افتاده!”

و خندید و خندید. بعد زنگ‌های کلیسا به صدا در اومدن دینگ دانگ دینگ دانگ! صدای باشکوهی بود! پنجره رو باز کرد و سرش رو برد بیرون. مه نبود. روزی روشن و آفتابی بود و هوا سرد و شیرین بود.

“امروز چه روزیه؟” اسکروچ به طرف پسری در خیابان فریاد زد:

“هان؟”پسر با تعجب بالا رو نگاه کرد:

“امروز چه روزیه، پسرم؟”

“امروز روز کریسمسه.”

“روز کریسمس!اسکروچ با خوشحالی به خودش گفت:

پس ارواح همه‌ی اینها رو در یک شب انجام دادن. هی پسر! مغازه‌ی قصابی رو تو خیابون بعدی میشناسی؟”

“البته!”

“تو پسر باهوشی هستی! میدونی بوقلمون بزرگ پشت ویترین رو فروختن یا نه؟”

“منظورت اونیه که به بزرگی منه؟”

اسکروچ گفت: “چه پسر خوبی! بله، همون.”

هنوز اونجاست.” “نه،

“اونجاست؟ آه،

خوبه! برو و اون بوقلمون رو برای من بخر، میری؟ بگو بیارنش اینجا. اگه پنج دقیقه بعد برگردی، نیم کرون بهت پول میدم.”

پسر تا میتونست با سرعت به طرف مغازه دوید.

اسکروچ گفت: “بوقلمون رو میفرستم برای باب کراچیت. ها ها! نمی‌فهمه کی فرستاده!”

و آدرس باب رو روی یک تکه کاغذ نوشت. وقتی مرد قصاب با بوقلمون بزرگ رسید، اسکروچ بهش گفت یک تاکسی صدا بزنه. پول بوقلمون و تاکسی رو داد و به پسر هم نیم کرون داد. تمام مدت میخندید. بعد کتش رو پوشید و در امتداد خیابان راه رفت. به آدم‌ها با لبخندی شاد نگاه می‌کرد.

“صبح‌بخیر! مردم بهش می‌گفتن:

کریسمس مبارک!”

و اسکروچ همونطور جوابشون رو میداد.

گفت: “آه، دو تا آقای محترمی که دیروز در دفترم پول می‌خواستن اونجان. آقایان عزیز من، حالتون چطوره؟ کریسمس‌مبارکِ شما!”

“آقای اسکروچ؟”

یکی از اونها پرسید:

“بله. اسمم همینه و شاید شما من رو دوست ندارید. لطفاً به خاطر دیروز من رو ببخشید. گوش کنید …”

اسکروچ آروم در گوش مرد حرف زد.

مرد خیلی تعجب کرده بود. “جدی هستید، آقای اسکروچ؟”

“البته. می‌تونید این لطف رو در حق من بکنید؟”

“اسکروچ عزیز من، این خیلی بخشندگیه! نمیدونم برای تشکر چی بگم!”

“هیچی نگو. فردا به دیدنم بیا. اون موقع میدم بهت. باشه؟”

بعد اسکروچ به راه رفتن ادامه داد. مردم رو نگاه می‌کرد و بچه‌های کوچولو رو می‌بوسید و با چند تا سگ بازی کرد با عشق به همه چیز نگاه می‌کرد و خیلی احساس خوشحالی می‌کرد.

بعد از ظهر رفت خونه‌ی خواهرزاده‌اش. همه در اتاق غذاخوری بودن.

“فرد!” اسکروچ جلوی در گفت‌:

“خدای من! کیه؟”فرد داد زد:

“داییت، اسکروچ. اومدم برای شام. میتونم بیام داخل، فرد؟”

“بیای داخل؟ البته، دایی! خیلی خوش اومدی.”

همه از دیدن اسکروچ خوشحال بودن و اون هم از دیدن اونها خوشحال بود. شام فوق‌العاده‌ای خوردن و بعد بازی‌های فوق‌العاده‌ای بازی کردن و اوقات خوشی گذروندن!

اسکروچ صبح زود روز بعد در دفترش بود. منتظر باب کراچیت بود. البته میدونست باب دیر میکنه. ساعت ۹ بود و هنوز باب نیومده بود. نه و ربع شد،

باز باب نیومد. ۹ و ۲۰ دقیقه باب دوید داخل دفتر. بلافاصله رفت اتاقش و سریع شروع به کار کرد.

“سلام! اسکروچ با صدای پیر و عصبانیش گفت:

دیر کردی!”

“خیلی متأسفم، آقا.” باب جواب داد:

“هستی؟ بیا اینجا، کراچیت.”

باب بیچاره گفت: “فقط یک بار در ساله، آقا. دوباره اتفاق نمیفته.”

اسکروچ با لبخند بزرگی گفت: “خوب، دوست من، امیدوارم نیفته. چون می‌خوام حقوق بیشتری بهت بدم!”

باب لرزید. چیزی که می‌شنید، باورش نمیشد.

“کریسمس مبارک، باب! اسکروچ گفت:

این شادترین کریسمس تو خواهد بود. بله، می‌خوام پول خیلی زیادی بهت بدم و به خانواده‌ی فقیرت کمک می‌کنم. بیا اینجا و آتیش بزرگی درست کن و بیا بنوشیم،

باب کراچیت!”

اسکروچ پول بیشتری به باب داد به خانواده‌اش کمک کرد و بیشتر هم کرد. تاینی تیم نمرد و اسکروچ پدر دومش شد. دوست خوب، مدیر خوب و مرد خوبی شد. البته چند نفری بهش خندیدن ولی میدونست که چند نفر همیشه به هر چیز جدید، ناآشنا و خوب می‌خندن. حالا اغلب می‌خندید و این براش مهم‌ترین چیز بود. دوباره روح رو ندید و تمام کریسمس‌ها رو با تمام قلبش جشن گرفت. و مثل تاینی تیم می‌گفت: “خدا به همه برکت بده!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

‘A Merry Christmas, Mr Scrooge!’

The bed was his, the room was his, and best of all, he still had time to be a better man. He jumped out of bed.

‘I will live with the spirits of the past, present and future in me!’ he said, on his knees and with tears in his eyes. ‘Thank you. Jacob Marley! God bless Christmas!’

Then he put on his clothes.

‘My clothes are here: I am here. But the future is not here yet and I can change it!’ he said, laughing and crying at the same time. ‘What shall I do first? Oh, I feel as light as a feather! I’m as happy as an angel! A Merry Christmas to everybody! A Happy New Year to all the world!’

He danced in the sitting-room and looked around.

‘There’s the door where Jacob Marley came in. There’s the place where the Ghost of Christmas Present sat. There’s the window where I saw the ghosts in the air. It’s all right, it’s all true, it all happened!’

And he laughed and laughed. Then the church bells rang - ding, dong, ding, dong! It was a glorious sound! He opened the window and put out his head. No fog. It was a bright, sunny day and the air was cold and sweet.

‘What’s today?’ Scrooge shouted to a boy in the street.

‘Eh?’ The boy looked very surprised.

‘What’s today, my boy?’

‘It’s Christmas Day.’

‘Christmas Day!’ Scrooge said happily to himself. ‘So the Spirits did everything in one night. Hey, boy! Do you know the butcher’s shop in the next street?’

‘Of course!’

‘You’re an intelligent boy! Do you know if they’ve sold that big turkey in the window?’

‘You mean the one as big as me?’

‘What a nice boy!’ said Scrooge. ‘Yes, that one.’

‘No. It’s still there.’

‘Is it? Oh, good! Go and buy it for me, will you? Tell them to bring it here. If you come back in five minutes, I’ll give you half-a-crown.’

The boy ran as fast as possible to the shop.

‘I’ll send it to Bob Cratchit,’ Scrooge said. ‘Ha, ha! He won’t know who sent it!’

And he wrote Bob’s address on a piece of paper. When the butcher’s man arrived with the enormous turkey, Scrooge told him to call a cab. He paid for the turkey and the cab, and he gave the boy half-a-crown. He was laughing all the time. Then he put on his coat and walked along the street. He looked at all the people with a happy smile.

‘Good morning!’ people said to him. ‘A Merry Christmas to you!’

And Scrooge answered in the same way.

‘Ah, there are the two gentlemen who were asking for money in my office yesterday,’ he said. ‘How do you do my dear sirs! A Merry Christmas to you!’

‘Mr Scrooge?’ asked one of them.

‘Yes. That’s my name and perhaps you don’t like me. Please excuse me for yesterday. Listen.’

Scrooge spoke quietly in the man’s ear.

‘Are you serious, Mr Scrooge?’ The man was very surprised.

‘Of course. Can you do me that favour?’

‘My dear Scrooge, that’s very generous! I don’t know what to say to thank you.’

‘Don’t say anything. Come and see me tomorrow. I’ll give it to you then. All right?’

Then Scrooge continued walking. He watched the people, he kissed little children, he played with some dogs, he looked at everything with love, and he felt very happy.

In the afternoon he went to his nephew’s house. Everybody was in the dining-room.

‘Fred!’ said Scrooge at the door.

‘My God! Who’s that?’ cried Fred.

‘It’s your Uncle Scrooge. I have come to dinner. Can I come in, Fred?’

‘Come in? Of course, uncle! You’re very welcome.’

Everybody was happy to see Scrooge and he was happy to see them. They ate a wonderful dinner, and then they played wonderful games and had a wonderful time!

Scrooge was in his office early the next morning. He was waiting for Bob Cratchit. Of course, he knew Bob would be late. Nine o’clock and no Bob. A quarter past nine. No Bob. At nine-twenty Bob ran in. He went into his room immediately and started to work fast.

‘Hallo!’ Scrooge said in his old angry voice. ‘You’re late!’

‘I’m very sorry, sir!’ Bob answered.

‘Are you? Come here, Cratchit.’

‘It’s only once a year, sir,’ said poor Bob. ‘It won’t happen again.’

‘Well, my friend, I hope not,’ Scrooge said with a big smile. ‘Because I’m going to give you a bigger salary!’

Bob trembled. He couldn’t believe his ears.

‘A merry Christmas, Bob!’ said Scrooge. ‘This will be your happiest Christmas! Yes, I’m going to give you a lot more money and I’m going to help your poor family. Come on make a very big fire and let’s have a drink. Bob Cratchit!’

Scrooge gave Bob more money, helped his family and did much more. Tiny Tim did NOT die and Scrooge was a second father to him. He became a good friend, a good manager and a good man.

A few people laughed at him, of course, but he knew that some people always laugh at anything new, strange, and good. He often laughed now and that was the most important thing to him.

He didn’t see the Spirits again, and he celebrated every Christmas with all his heart. And, like Tiny Tim he said, ‘God bless everyone!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.