هنری، آماده‌ی بازی هستی؟

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: انتقام هکر / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

هنری، آماده‌ی بازی هستی؟

توضیح مختصر

هکر از ویلیامز می‌خواد باهاش یک بازی بکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

هنری، آماده‌ی بازی هستی؟

آقای ویلیامز رو کرد به کارکنان بانک و گفت: “لطفاً طبق معمول به کارتون ادامه بدید. چیزی برای نگرانی وجود نداره.”

همه متعجب بودن. چطور می‌تونستن بدون کامپیوتر کار کنن؟ غیرممکن بود! هیچکس تکون نخورد، و هیچکس حرف نزد. آقای ویلیامز پیغامش رو تکرار کرد: “برگردید سر کارتون، لطفاً. مشتری‌هامون به زودی می‌رسن و باید آماده باشیم.” وقتی کارکنانش به آرومی شروع به برگشتن سر کار کردن، مدیر بانک جلوی سرور نشست. بلیندا کنارش ایستاد. آقای ویلیامز به صفحه نگاه کرد. حالا به شدت نگران بود. یک لحظه تردید کرد. بلیندا فکر کرد مشکل داره و می‌خواست کمکش کنه. گفت: “باید روی تصویر ایمیل در گوشه‌ی صفحه کلیک کنید.” “می‌دونم می‌دونم. احمق نیستم!”

رئیسش داد زد:

چند تا از کارکنان به هم دیگه نگاه کردن و لبخند زدن. بلیندا آقای ویلیامز رو خوب می‌شناخت. میدونست وقتی عصبانیه - و حالا بود - بهتره چیزی نگه. وقتی آقای ویلیامز روی آیکون کلیک کرد، در سکوت تماشاش کرد. صندوق ایمیل ظاهر شد و موضوع پیغام جدید رو آشکار کرد: آماده‌ی بازی هستی، هنری ویلیامز؟

بله، آماده بود. هیچ نظری نداشت که کی ایمیل رو فرستاده ولی یک توضیح و یک پایان برای این وضعیت می‌خواست. پیغام رو باز کرد و صفحه پر از کلماتی شد.

سلام هنری!

امروز حالت چطوره؟ خوشحالی؟ یا شاید نگرانی؟ یا حتی عصبانی! خیلی وقته ندیدمت ولی میتونم بهت بگم که خیلی خیلی از دستت ناراحتم. تو شخص مورد علاقه‌ی من نیستی. چند تا دشمن داری؟ حداقل یکی- من! کاری می‌کنم تقاص بلایی که قبلاً سرم‌ آوردی رو پس بدی. همونطور که میدونی، من وارد سیستم کامپیوتری جدید و امن (ها! ها!) تو شدم، و حدس بزنی چی؟ حالا سیستم منه. پیدا کردن رمز خیلی ساده بود. باید بیشتر دقت کنی، هنری. برات مهم نیست که هنری صدات کنم؟

آقای ویلیامز حالا واقعاً عصبانی و گیج شده بود. از بلیندا پرسید: “این آدم کیه؟ چی میخواد؟ یا شاید یه زنه؟ چرا عصبانیه؟ من مرد صادق و درستکار و مورد احترامی هستم و آدم‌ها دوستم دارن - خب، بیشتر آدم‌ها. درست نیست، بلیندا؟” برگشت به بلیندا نگاه کنه و امیدوار بود جوابی که می‌خواد رو بشنوه ولی بلیندا گوش نمی‌داد. داشت باقی پیغام رو میخوند.

تمام پسوردها رو عوض کردم بنابراین حالا من همه چیز رو در بانک تو کنترل می‌کنم. با من خوب باش، وگرنه دوباره در رو قفل می‌کنم یا شاید کار بدتری بکنم! ولی نترس میدونم که تو مرد باهوشی (ها! ها!) هستی، هنری بنابراین فرصتی بهت میدم تا بانک باارزشت رو حفظ کنی و نجات بدی. می‌خوام یک بازی بکنیم. اگه برنده بشی، بانک نجات پیدا میکنه. اگه ببازی . بانک از بین میره! از فکرم خوشت میاد؟ فکر می‌کنم عالیه! معنیش اینه که سرنوشت و تقدیر بانک، بانک تو، در دستان تو هست.

خب پس هنری، دوست من . آماده‌ی بازی هستی؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Are You Ready to Play, Henry?

Mr Williams turned to the bank staff and said, “Please, continue to work as normal. There is nothing to worry about.”

Everyone looked surprised. How could they work without computers? It would be impossible. No one moved and no one spoke.

Mr Williams repeated his message: “Back to work now, please. Our clients will arrive soon and we must be ready.” As his staff slowly began to return to work, the bank manager sat down in front of the server.

Belinda stood next to him. Mr Williams looked at the screen. He was now extremely worried. He hesitated for a moment.

Belinda thought he was in difficulty and she wanted to help. “You have to click on the e-mail icon in the comer of the screen,” she said. “I know, I know

. I’m not completely stupid!” her boss shouted. Some members of staff looked at one another and smiled. Belinda knew Mr Williams well. She knew that when he was angry, as he was now, it was better to say nothing. She watched silently as he clicked on the icon. The mailbox appeared and revealed the subject of the new message: Are you ready to play, Henry Williams?

Yes, he was ready. He had no idea who had sent the e-mail but he wanted an explanation and an end to this situation. He opened the message and the screen filled with words.

Hello Henry!

How are you today? Happy? Or maybe worried?

Or even angry! I haven’t seen you for a long time but I can tell you that I am very, very annoyed with you. You are not my favorite person. How many enemies do you have? AT least one - me!

I am going to make you pay for what you did to me before. As you know, I have entered your new and secure (ha! ha!) computer system and guess what? It’s MY system now. It was so easy to discover the passwords.

You should be more careful, Henry. You don’t mind if I call you Henry, do you?

Mr Williams was definitely angry now, and confused. He asked Belinda, “Who is this person? What does he want? Or maybe it’s a woman?

Why is he (or she) angry? I’m an honest and respectable man and people like me - well, most people. Isn’t that true, Belinda?”

He turned to look at Belinda, hoping that she would give him the answer he wanted to hear, but she wasn’t listening. She was reading the rest of the message as it appeared.

I have changed all the passwords so now I control everything in your bank. Be nice to me or I will lock the door again - or perhaps I’ll do something much worse!

But don’t be afraid; I know that you’re an intelligent (ha! ha!) man, Henry, so I am going to give you a chance to save your precious bank.

We are going to play a game. If you win, the bank will be saved. If you lose. the bank will be destroyed!

Do you like my idea? I think it’s great! It means that the fate of the bank, your bank, is in your own hands.

So, Henry, my friend. are you ready to play?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.