سرفصل های مهم
به پلیس زنگ نزن!
توضیح مختصر
هکر کامپیوترهای بانک رو به حالت عادی برمیگردونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
به پلیس زنگ نزن!
داخل بانک خیلی شلوغ بود. مشتریها میرسیدن و کارکنان باید بهشون میگفتن که کامپیوترها مشکل دارن. چند تا از مشتریها بلافاصله رفتن چند تایی عصبانی شدن و شروع به داد و فریاد کردن بقیه میخواستن مدیر رو ببینن. ولی آقای ویلیامز زمانی برای صحبت با کسی نداشت. اون هم مشکلی داشت. یک مشکل بزرگ. دو نفر از کارکنانش سرور رو برده بودن دفترش. اونجا خیلی ساکتتر بود و میتونست بدون اینکه کسی مزاحمش بشه فکر کنه.
بلیندا کنارش نشسته بود. شروع به اضطراب کرد و وقتی این حس بهش دست میداد، نمیتونست دست از حرف زدن برداره.
“چه مرد وحشتناکی. مطمئنم که یه مَرده. خیلی شروره. چیکار میخواید بکنید، آقای ویلیامز؟ چه وضعیت وحشتناکی. میخوام بهتون کمک کنم، ولی نمیدونم چیکار کنم. به پلیس زنگ بزنیم؟ مطمئنم … “
آقای ویلیامز نمیتونست تمرکز کنه. منشیش داشت تندتر و تندتر صحبت میکرد.
“بلیندا، چرا نمیری یه فنجون چای خوب برام درست کنی؟”
بلیندا لبخند زد و از دفتر خارج شد. از نظر اون یک فنجون چای خوب راه حل تمام مشکلات بود.
بنابراین آقای ویلیامز، بدون مزاحم، قادر شد قسمت پایانی ایمیل رو بخونه.
بازی این هست: من سه تا معما یک جا برات بفرستم. باید این معماها رو فقط در عرض ۲۴ ساعت حل کنی.
زمان زیادی برای مرد باهوشی مثل تو هست. برای حل این معماها احتمالاً نیاز بود متخصص کامپیوتر باشی، ولی تو هر روز از کامپیوتر استفاده میکنی مگه نه؟
(ها! ها!) اگه نتونی هر سه معما رو حل کنی، من همهی حسابهای بانکی رو در بانکت، از کوچکترین تا بزرگترین، خالی میکنم. کل پولها از بین میرن و بانکت نابود میشه.
یک چیز آخر: به پلیس زنگ نزن. این خیلی احمقانه میشه. اگه به پلیس زنگ بزنی، من میفهمم.
یادت باشه من میتونم در عرض چند ثانیه بانکت رو نابود کنم. ریسک نکن، هنری!
فکر میکنی همه اینها یک شوخیه؟ میخوام بهت نشون بدم که من خیلی جدی هستم. هنری، میدونی در حساب بانکیت چقدر پول داری؟ مطمئنی؟
چرا کنترل نمیکنی؟ فکر میکنم تعجب خواهی کرد!
حالا به کارکنانت دسترسی به کامپیوترها رو میدم تا بانک بتونه به شکل عادی عملکرد داشته باشه. میدونی، من خیلی شرور نیستم ولی یادت باشه، من میتونم کامپیوترها رو خاموش کنم، یا هر وقت بخوام همه چیز رو تغییر بدم.
فعلاً خدانگهدار، ولی نگران نباش …
به زودی برمیگردم.
آقای ویلیامز به صندلیش تکیه داد. سردرد بدی داشت. اوضاع در حال بهبود نبود. داشت به این فکر میکرد که چیکار کنه که صدای فریاد شادی کارکنان رو از طبقه پایین شنید. در باز شد و بلیندا با چای وارد شد. “کامپیوترها دوباره کار میکنن، آقای ویلیامز فوقالعاده نیست؟ همه چیز به حالت عادی برگشته. شاید ایمیل فقط یک شوخی بود!”
جواب داد: “خوب، در عرض یک ثانیه میفهمیم، بلیندا.” آقای ویلیامز میتونست دو تا کار با کامپیوتر انجام بده از ایمیل استفاده کنه و به حساب بانکی خودش دسترسی پیدا کنه. چرا هکر مرموز بهش گفت حسابش رو کنترل کنه؟ رمز و شماره حسابش رو وارد کرد و بعد منتظر موند. بعد از چند ثانیه اطلاعاتی که میخواست روی صفحه نمایان شد …
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Don’t Call the Police!
It was very noisy in the bank. Clients were arriving and the staff had to tell them that there was a problem with the computers.
Some clients left immediately, some were angry and began to shout, others wanted to see the manager.
But Mr Williams had no time to speak to anyone. He had a problem too. A big problem.
Two members of his staff had moved the server to his office. It was much quieter in there and he could think without anyone disturbing him.
Belinda was sitting next to him. She was beginning to panic and when she felt like that she couldn’t stop talking.
“What a horrible man. I’m sure it’s a man. He’s so evil. What are you going to do, Mr Williams? What a terrible situation!
I want to help you but I just don’t know what to do. Shall we call the police? I’m sure.”
Mr Williams couldn’t concentrate. His secretary was talking faster and faster.
“Belinda, why don’t you go and make me a nice cup of tea?”
Belinda smiled brightly and went out of the office. A nice cup of tea was the solution to all problems in her opinion.
So, undisturbed, Mr Williams was able to read the final part of the mysterious e-mail.
This is the game: I will send you three puzzles, one at a time. You must solve these puzzles in just 24 hours.
That’s plenty of time for an intelligent man like you, Henry. You’ll probably need to be a computer expert to solve them, but you use computers every day, don’t you?
(Ha! ha!) If you fail to solve all three puzzles, I will empty every bank account in your bank from the smallest to the largest. all the money will disappear and your bank will be destroyed.
One final thing - DON’T call the police. That would be very stupid. If you call the police, I will know.
Remember that I can destroy your bank in a few seconds. Don’t risk it, Henry.
Do you think this is all a joke? I want to show you that I am very serious. Henry, do you know how much money you have in your bank account? Are you sure?
Why don’t you check? I think you’ll be surprised!
Now I am going to give your staff access to the computers so the bank can function as normal. You see, I’m not so evil, but remember that I can switch off the computers or change anything at any time.
Bye for now, but don’t worry. I’ll be back soon.
Mr Williams sat back in his chair. He had a bad headache. Things were not improving. He was thinking about what to do when he heard shouts of joy coming from the bank staff downstairs.
The door opened and Belinda came in with the tea. “The computers are working again, Mr Williams. Isn’t that wonderful? Everything is back to normal. Maybe the e-mail was just a joke.”
“Well, we’ll know in a moment, Belinda,” he replied.
There were two things that Mr Williams could do on a computer - use e-mail and access his own bank account. Why did the mystery hacker tell him to check his account?
He put in his password and then his account number and waited. After a few seconds the information he wanted appeared on the screen.