سرفصل های مهم
پایان محاکمه
توضیح مختصر
آلیس از خواب بیدار میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
پایان محاکمه
آلیس داد زد: “اینجام!” و سریع بلند شد و ایستاد. ولی حالا بلند بود و صندلیها و میزها و مردم افتادن اینجا، اونجا و همه جا.
پادشاه با صدای بلند گفت: “همه چیز و همه کس رو بذار سر جاشون!” آلیس همه رو گذاشت سر جاشون. بعد پادشاه پرسید: “دربارهی این تارتها چی میدونی؟”
آلیس جواب داد: “هیچی.”
پادشاه گفت: “این خیلی مهمه.”
خرگوش سفید گفت: “منظورت اینه که مهم نیست، آقا؟” پادشاه گفت: “البته که مهم نیست.” تکرار کرد: “مهم- نامهم- مهم- نامهم.”
با دقت به آلیس نگاه کرد. یک کتاب در آورد و از روش خوند. گفت: “آلیس به بلندی بیش از یک کیلومتره. بنابراین باید از اتاق خارج بشه!”
آلیس شروع کرد: “من به بلندی بیش از یک کیلومتر نیستم.”
پادشاه گفت: “هستی.”
ملکه گفت: “به بلندی بیش از ۲ کیلومتری.”
آلیس گفت: “خوب، من از این اتاق بیرون نمیرم.”
رنگ صورت پادشاه سفید شد.
ملکه داد زد: “سرش رو ببرید!” کسی تکون نخورد.
آلیس گفت: “ای زن احمق!” حالا خیلی بزرگ شده بود و از هیچکس نمیترسید.
ملکه داد زد: “سرش رو ببرید!”
آلیس گفت: “احمق نباش! کی از تو میترسه؟ من نمیترسم. تو فقط یک ورقی!”
ورقها - تمام ۵۲ ورق - رفتن بالای آلیس. آلیس ترسید و عصبانی شد و شروع به جنگیدن با اونها کرد. بعد چشمهاش رو باز کرد …
یک درخت دید، یک درخت بزرگ و کهن. زیر درخت بود، کنار خواهرش. دست خواهرش توی موهاش بود.
خواهرش گفت: “بیدار شو، آلیس عزیز! خیلی وقته خوابیدی!”
آلیس گفت: “آه،” و بعد فهمید. بلند شد نشست و از خرگوش سفید و لونهی خرگوش بهش گفت. وقتی داستانش رو تموم کرد، خواهرش خندید.
گفت: “بیا بریم خونه برای چایی. داره دیر میشه.”
“آه، بله! چایی میخوام!” و بلند شد و دوید خونه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
The End of the Trial
‘Here!’ cried Alice and stood up quickly. But she was tall now, and chairs, tables and people fell here, there and everywhere.
‘Put everything and everybody back’ said the King loudly. Alice put them all back in their places. Then the King asked, ‘What do you know about these tarts?’
‘Nothing,’ answered Alice.
‘That’s very important,’ said the King.
‘You mean, unimportant, Sir,’ said the White Rabbit. ‘Unimportant - of course,’ said the King. ‘Important - unimportant - important - unimportant,’ he repeated.
He looked at Alice carefully. He took a book and read from it. ‘Alice is more than a kilometer high. So she has to leave the room’ he said.
‘I’m not more than a kilometer high - Alice began.
‘You are,’ said the King.
‘More than two kilometers high,’ said the Queen.
‘Well, I’m not leaving this room,’ said Alice.
The King’s face went white.
‘Cut off her head’ shouted the Queen. Nobody moved.
‘You stupid woman,’ said Alice. She was very large now and she wasn’t afraid of anybody.
‘Cut off her head’ shouted the Queen.
‘Don’t be stupid’ Alice said. ‘Who’s afraid of you? I’m not. You’re only cards!’
The cards - all fifty-two of them - came down on top of Alice. She felt afraid and angry and started to fight them. Then she opened her eyes.
She saw a tree, a big old tree. She was under it, next to her sister. Her sister’s hand was on her hair.
‘Wake up, Alice dear,’ her sister said. ‘You slept for a long time!’
‘Oh’ said Alice, and then she understood. She sat up and told her sister about the White Rabbit and the rabbit-hole. When she finished her story, her sister laughed.
‘Let’s go home to tea,’ she said. ‘It’s getting late.’
‘Oh yes! I’d like some tea’ cried Alice. And she got up and ran home.