سرفصل های مهم
کی کلادیا انگل رو کشته؟
توضیح مختصر
قاتل رو پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
کی کلادیا انگل رو کشته؟
همه در اتاق به هریت جانسون نگاه کردن.
جانسون شروع کرد: “من … “ صورتش سرخ تیره شد. حرفش رو قطع کرد و دوباره شروع کرد.
گفت: “لپتاپم رو میبردم بیرون به ماشینم. این آخرین روزمونه که اینجاییم. میدونستم دیگه به لپتاپم نیاز ندارم، بنابراین رفتم بذارمش تو ماشینم. ولی لپتاپ من بود. باید حرفم رو باور کنید.”
“ببخشید، شپ.” فاکس صحبت میکرد. “وقتی خواستیم لپتاپ همه رو ببینیم، لپتاپ خانم جانسون تو اتاقش بود.”
جانسون گفت: “بله، بله. میدونم. برش گردوندم. وقتی فهمیدم قراره به خاطر … به خاطر کلادیا بیشتر بمونیم، رفتم آوردمش. فکر کردم میتونم کمی کار کنم.”
شپرد چند ثانیهای به جانسون نگاه کرد. با صدای خشن شروع کرد: “هر کاری بعد از ساعت ده و نیم دیشب کردی رو بهم بگو.”
جانسون لحظهای حرف نزد. اول به مکناب، بعد به شپرد نگاه کرد.
شپرد گفت: “و نگو رفتی اتاقت و خوابیدی چون باور نمیکنم.”
جانسون لحظهای به دستهاش نگاه کرد و بعد به شپرد.
گفت: “رفتم اتاق جیمز. میخواستم ازش چیزی دربارهی مشکلات فروشمون که در آمریکای شمالی داشتیم، بپرسم. قبل از خواب، باید به ایالات ایمیل میزدم. ولی جیمز اونجا نبود. نیومد در رو باز کنه.”
جانسون به مکناب نگاه کرد. گفت: “متأسفم، جیمز.” شپرد پرسید: “خب، آقای مکناب؟ کجا بودی؟” حالا صورت مکناب سرخ شد.
جواب داد: “احتمالاً حموم بودم. بهتون گفتم که قبل از اینکه بخوابم، دوش گرفتم.”
شپرد گفت: “نرفتی بیرون؟ از در پشت هتل استفاده نکردی؟”
مکناب جواب داد: “نه.”
شپرد به همه نگاه کرد. انگشتهاش شروع به بازی با پاکت نامهی روی میز جلوش کردن. پاکت نامه باز بود و روش چیزی نوشته بود. دوباره به جیمز مکناب نگاه کرد.
شپرد گفت: “شاید چیزی که میگی، حقیقت داشته باشه، شاید نداشته باشه. هنوز نمیدونم ولی بالاخره به نحوی میفهمم.” دوباره دور تا دور اتاق رو نگاه کرد. “و این رو میدونم. لپتاپ کلادیا انگل مهمه. قاتلش میدونه مهمه. چیزی در کامپیوترش هست: ایمیل، نامه، همچین چیزی، چیزی که بهم میگه قاتل کیه.”
هیچ کس حرف نزد. اتاق خیلی ساکت بود.
شپرد که نوبتی به صورت آدمهای روبروش نگاه میکرد، گفت: “همچنین فکر میکنم خانم انگل میدونست در خطره.” پاکت نامه رو برگردوند تا همه نوشتهی روش رو ببینن. دو تا کلمه بود: کلادیا انگل.
شپرد درحالیکه پاکت نامه رو باز میکرد و برمیگردوند، گفت: “دیروز بعد از ظهر این رو گذاشته پذیرش هتل.” یک کارت حافظه از توش افتاد بیرون روی میز. پرسید: “میدونید توش چیه؟” و بعد خودش به سؤال جواب داد. “هر چیزی که در کامپیوترش بود. کلادیا هر چیز مهمی که تو لپتاپش بود رو ریخته تو این کارت حافظه و داده به پذیرش تا در امان باشه. کمی زمان میبره تا چیزی که دنبالش هستم رو پیدا کنم- ایمیل یا نامهی مهم- ولی پیداش میکنم.”
دوباره هیچ کس حرف نزد. شپرد همه رو با دقت نگاه کرد. دست جانسون رفت دهنش. چاوداری به نظر سؤالات زیادی داشت. فلمینگ به صندلیش تکیه داده بود و از شپرد به آدمهای امامآی و دوباره به شپرد نگاه میکرد. ولی این مکناب بود که معذبتر به نظر میرسید.
شپرد با دقت نگاهش کرد.
همون لحظه در باز شد. یک افسر پلیس یک ورق کاغذ به بازرس کارآگاه فاکس داد. فاکس کاغذ رو داد شپرد که اون هم بهش نگاه کرد و بعد به وب لبخند زد. وب با کنجکاوی بهش نگاه کرد. شپرد دوباره دور تا دور اتاق رو نگاه کرد.
گفت: “علاقمند خواهید بود بدونید یکی از افسران من نگاهی به در پشت هتل انداخته. چند تا اثر انگشت از دستهای متفاوت روش پیدا کرده. همچنین چوبی که برای ضربه زدن به خانم انگل استفاده شده رو هم پیدا کردیم و روش دنبال اثر انگشت میگردیم. ولی مطمئنم قاتل دستکش داشته … “
لحظهای دست از صحبت کردن برداشت و به مکناب نگاه کرد. رنگ از صورت مکناب پرید.
شپرد حرفش رو تموم کرد: “یا شاید نداشته … “
دهن مکناب باز و بعد بسته شد. شروع به صحبت کرد، بعد حرفش رو قطع کرد، بعد دوباره شروع کرد.
شپرد آروم گفت: “بله، آقای مکناب؟”
گفت: “مجبور بودم. مجبور بودم. زیادی میخواست. همیشه زیادی میخواست. خوب پول در میآورد، ولی دو برابر میخواست.”
شپرد گفت: “و تو نمیخواستی بدی.”
مکناب گفت: “نمیتوستم. نمیتونستم، ولی اون باور نمیکرد. گفت: دو برابر، وگرنه …. “
شپرد پرسید: “وگرنه چی؟”
“گفت: «یه شرکت جدید راهاندازی میکنم. دو تا گروه جدید میان شرکت من، و بیشتر گروههای قدیمی شما هم میان شرکت من. پایانته، جیمز. این حرف رو زد.” صدای مکناب محکمتر شد. “امامآی رو پانزده سال قبل تأسیس کردم. شرکت رو ساختم. نمیتونستم بذارم به همه چی پایان بده. نه کسی مثل اون.”
شپرد گفت: “بنابراین به قدم زدن در ساحل دعوتش کردی.”
مکناب گفت: “بله. بهش گفتم مطمئنم میتونیم به توافق برسیم. من از در پشتی رفتم بیرون، بنابراین کسی ما رو با هم ندید. بعد بیرون جلوی هتل دیدمش.”
انگشتهاش رو برد لای موهاش و دوباره صحبت کرد. “بهش گفتم میخوام دربارش حرف بزنم. برای بار آخر امتحان کردم. بهش گفتم پنجاه درصد بیشتر بهش میدم. اون گفت: یا دو برابر یا هیچی. بهم خندید. این خیلی عصبانیم کرد. پشتش رو به من کرد تا به دریا نگاه کنه. یه تکه چوب در ساحل بود. با چوب زدمش. فقط یک بار. افتاد. تموم شده بود.”
شپرد گفت: “بعد کلید اتاقش رو برداشتی، رفتی اتاقش و لپتاپ رو برداشتی.”
مکناب گفت: “بله. دوباره از در پشت وارد و خارج شدم. لپتاپ رو بردم به گاراژ قدیمی پشت هتل. با یه سنگ بزرگ تکه تکه و مخفیش کردم.” سرش رو آورد پایین.
شپرد گفت: “فاکس، یه افسر دیگه بیار و آقای مکناب رو ببر پاسگاه پلیس.” به آدمهای دیگهی اتاق نگاه کرد. “باید هر کاری که در بیست و چهار گذشته انجام دادید رو بنویسید. بعد آزادید برید.”
شپرد و وب پانزده دقیقه بعد در بار نشسته بودن. یک لیوان نیمه خالی شراب قرمز جلوی شپرد و یک آب پرتقال جلوی وب بود.
انگشتهای شپرد با کارت حافظه بازی میکردن.
شپرد پرسید: “کی گفتم میخوام یک نفر به در پشتی نگاه کنه؟”
وب جواب داد: “نگفتی.”
شپرد گفت: “آفرین به تو. خوشم میاد گروهبانی دارم که از مغزش استفاده میکنه.”
وب گفت: “خب، میدونستم قاتل زمان زیادی نداشت تا تصمیم بگیره چطور انگل رو بکشه. فکر کردم ایدهی خوبی میشه روی در پشتی دنبال اثر انگشت بگردیم. منظورم اینه که هیچ کس در سپتامبر همراهش دستکش نداره.”
شپرد لبخند زد.
وب گفت: “همچنین خوششانس بودیم که کلادیا انگل همه چی رو ریخته بود تو کارت حافظه و گذاشته بود پذیرش. و به ذهن تو رسید که از پذیرش سؤال کنی.”
شپرد گفت: “اصلاً خوششانسی نیست.”
وب پرسید: “منظورت چیه؟”
شپرد گفت: “کارت حافظهی اون نیست. قبل از اینکه با اون جمعیت حرف بزنم، از پذیرش گرفتمش.”
وب گفت: “ولی نوشتهی روی پاکت نامه …. “
“وقتی انگل دو روز قبل رسید، اسمش رو در پذیرش نوشت. فکر میکنم در تقلید دستخطش کارم خوب بود.”
وب شروع کرد: “ولی …. منظورم اینه که …”
شپرد گفت: “درسته. مکناب باور کرد ما همه چیز رو میدونیم ولی در واقع نمیدونستیم.”
شپرد از شرابش خورد.
وب پرسید: “خوب تو کامپیوترش چی بود؟ چی انقدر مهم بود؟”
شپرد گفت: “هیچ نظری ندارم و خندید. “اگه شانس بیاریم، مکناب بهمون میگه. ولی اگه نگه، اشکال نداره. گفت که انگل رو کشته. این مهمه. و از نگاه روی صورتش، دستکشی همراه نداشته. بنابراین احتمالاً اثر انگشتهای اون رو هم خواهیم داشت.”
وب کمی از آب پرتقالش خورد و به شپرد نگاه کرد. واقعاً بازرس پلیس عادی نبود.
“قاتل رو پیدا کردیم … “ شپرد به ساعتش نگاه کرد. “. در کمتر از دوازده ساعت. خوب کار کردیم. آفرین به ما!”
وب لبخند زد.
شپرد درحالیکه بلند میشد و نوشیدنیش رو تموم میکرد، گفت: “باشه. این کارت حافظه رو برمیگردونم پذیرش. یه لیوان دیگه شراب قرمز میخوام.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Who killed Claudia Engel?
Everyone in the room looked at Harriet Johnson.
‘I,’ began Johnson, Her face turned dark red. She stopped and then started again.
‘I was taking my laptop out to my car,’ she said. ‘This was our last day here. I knew I didn’t need my laptop again, so I went to put it in my car. But it was my laptop. You have to believe me.’
‘Excuse me, Shep.’ It was Fox who spoke. ‘When we asked to see everyone’s laptop, Ms Johnson’s was in her room.’
‘Yes, yes,’ said Johnson. ‘I know. I brought it back. When I knew we had to stay longer because of, because of Claudia, I went and got it. I thought I could do some work.’
Shepherd looked at Johnson for a few seconds. ‘Tell me, Ms Johnson,’ she began, her voice hard, ‘tell me everything that you did after ten thirty last night.’
For a moment Johnson didn’t speak. She looked at McNab, then at Shepherd.
‘And don’t tell me you just went to your room and went to bed,’ said Shepherd, ‘because I won’t believe you.’
Johnson looked down at her hands for a moment and then up at Shepherd.
‘I went to James’s room,’ she said. ‘I wanted to ask him something about a problem we’re having with sales in North America. I needed to send an email to the States before I went to bed. But James wasn’t there. He didn’t come to the door.’
Johnson looked at McNab. ‘I’m sorry, James,’ she said. ‘Well, Mr McNab,’ asked Shepherd. ‘Where were you?’ Now McNab’s face went red.
‘I was probably in the shower,’ he answered. ‘I told you I had a shower before I went to bed.’
‘You didn’t go out,’ said Shepherd. ‘You didn’t use the door at the back of the hotel?’
‘No,’ he replied.
Shepherd looked round the room at everyone. Her fingers started playing with the envelope on the table in front of her. The envelope was open and there was writing on the front of it. She looked back at James McNab.
‘Maybe what you’re saying is true; maybe it’s not,’ said Shepherd. ‘I don’t know yet, but one way or another I’m going to find out.’ She looked round the room again. ‘And I do know this. Claudia Engel’s laptop is important. Her killer knows it’s important too. There’s something on her computer - an email, a letter, something like that - something that will tell me who the killer is.’
Nobody spoke. The room was very quiet.
‘I also think Ms Engel knew she was in danger,’ said Shepherd, looking in turn at each of the people sitting in front of her. She turned the envelope over so that everyone could see the writing on the front. There were two words: ‘Claudia Engel’.
‘She left this at the hotel reception yesterday afternoon,’ said Shepherd, opening the envelope and turning it over. A memory stick fell out onto the table in front of her. ‘Do you know what’s on this?’ she asked and then answered the question herself. ‘Everything that was on her computer. Claudia put everything important from her laptop onto this memory stick and gave it to reception to keep safe. It could take me some time to find what I’m looking for - the important email or letter - but I will find it.’
Again nobody spoke. Shepherd watched everyone carefully. Johnson’s hand went to her mouth. Chowdury looked like he had a lot of questions to ask. Fleming was sitting back in his chair looking from Shepherd to the MMI people and back again. But it was McNab who looked most uncomfortable.
Shepherd watched him carefully.
At that moment the door opened. A police officer gave DC Fox a piece of paper. Fox passed the paper to Shepherd, who looked at it, then smiled at Webb. Webb looked at her questioningly. Shepherd looked round the room again.
‘You’ll be interested to know that one of my officers has had a look at the door at the back of the hotel,’ she said. ‘He’s found quite a few fingerprints on it from a number of different hands. We’ve also found the piece of wood used to hit Ms Engel, and we’re looking for fingerprints on that. But then, of course, I’m sure the murderer wore gloves.’
She stopped speaking for a moment and watched McNab. All the colour left his face.
’. or maybe not,’ finished Shepherd.
McNab’s mouth opened and closed. He started to speak, then stopped, then started again.
‘Yes, Mr McNab,’ said Shepherd quietly.
‘I had to,’ he said. ‘I just had to. She wanted too much. She always wanted too much. She earned good money, but she wanted double.’
And you didn’t want to pay that,’ said Shepherd.
‘I couldn’t,’ said McNab. ‘I couldn’t, but she didn’t believe me. “Double, or else,” she said.’
‘Or else what,’ asked Shepherd.
‘She said, “I’ll start a new company. The two new bands will come to me; in time most of your old bands will come to me too. You’re finished, James.” That’s what she said.’ McNab’s voice became stronger. ‘I started MMI fifteen years ago. I built the company. I couldn’t let her end it all. Not someone like her.’
‘So you invited her for a walk on the beach,’ said Shepherd.
‘Yes,’ said McNab. ‘I told her I was sure we could agree something. I went out through the back door so no-one saw us together. Then I met her outside the front of the hotel.’
He pushed his fingers through his hair and spoke again. ‘I told her I wanted to talk about it. I tried one last time. I said I’d give her fifty percent more money. “Double or nothing,” she said. She laughed at me. That made me so angry. She turned her back on me to look out to sea. There was a piece of wood on the beach. I hit her with it. Just once. She fell. It was all over.’
‘Then you took her room key, went to her room and took the laptop,’ said Shepherd.
‘Yes,’ said McNab. ‘I went in and out through the back door again. I took the laptop out to that old garage behind the hotel. I broke it up into pieces with a large stone and hid it.’ His head went down.
‘Fox,’ said Shepherd, ‘Get another officer and take Mr McNab to the police station.’ She looked at the other people in the room. ‘OK, You all need to put in writing what you’ve done over the last twenty-four hours. Then you’re free to go.’
Fifteen minutes later Shepherd and Webb were sitting in the bar. There was a half-empty glass of red wine in front of Shepherd, and an orange juice in front of Webb.
Shepherd’s fingers were playing with the memory stick.
‘When did I say I wanted someone to look at the back door,’ she asked.
‘You didn’t,’ replied Webb.
‘Good for you,’ said Shepherd. ‘I like having a sergeant who uses his brain.’
‘Well, I knew the killer didn’t have much time to decide how to kill Engel,’ said Webb. ‘I just thought it would be a good idea to look for fingerprints on the back door. I mean, nobody has gloves with them in September anyway.’
Shepherd smiled.
‘It’s lucky for us too that Claudia Engel put everything onto the memory stick and left it at reception,’ said Webb. ‘And that you thought to ask them about it.’
‘It’s not lucky at all,’ said Shepherd.
‘What do you mean,’ asked Webb.
‘It’s not her memory stick,’ said Shepherd. ‘I borrowed it from reception just before I talked to that lot.’
‘But the writing on the envelope,’ said Webb.
‘Engel wrote her name at reception when she arrived two days ago. I thought I did quite a good job of making it look the same.’
‘But,’ began Webb. ‘You mean.’
‘That’s right,’ she said. ‘McNab believed we knew everything, but actually we didn’t.’
Shepherd took a drink of her wine.
‘So what was on her computer,’ asked Webb. ‘What was so important?’
‘I have no idea,’ said Shepherd and laughed. ‘If we’re lucky, McNab will tell us. But if he doesn’t, that’s OK too. He’s told us that he killed Engel. That’s the important thing. And from the look on his face he didn’t bring any gloves with him. So we’ll probably have his fingerprints too.’
Webb drank some of his orange juice and looked at Shepherd. She really wasn’t the usual kind of police inspector.
‘We found the murderer,’ Shepherd looked at her watch ‘. in under twelve hours. I call that a good day’s work. Well done us!’
Webb smiled.
‘Right,’ said Shepherd, standing up and finishing her drink. ‘I’m going to give this memory stick back to reception. Mine’s another glass of red wine.’