یک سؤال دیگه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز باس دوگانه / فصل 11

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

یک سؤال دیگه

توضیح مختصر

پنی کنترباسش رو پیدا می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

یک سؤال دیگه

بارسلونا رو ترک کردیم. خیلی غمگین بودم. به سیمون در زندان فکر می‌کردم. در مادرید و بیلبائو کنسرت دادیم. البته خیلی خوب نزدیم، ولی زدیم.

در شب آخرمون در بیلبائو، من و آدریانا بعد از کنسرت رفتیم بیرون.

آدریانا گفت: “حالت خوب میشه؟ دوران وحشتناکی داشتی.”

داشتیم کنار رودخانه‌ی بزرگ و مشکی ریو نرویون بیلبائو قدم میزدیم.

گفتم: “آدریانا. می‌تونم چیزی ازت بپرسم؟”

“بله، البته.”

“تو قبلاً سیمون رو دوست داشتی؟”

“خوب، دوستش داشتم.”

“دوستان خیلی خوبی بودید؟”

آدریانا پرسید: “چی؟ چی داری میپرسی؟ مثل معشوقه‌ها؟”

“نه. بله. نه. نمیدونم.” فکر کردم: اصلاً چرا این گفتگو رو شروع کردم!

“البته که معشوقه‌ی من نبود” خندید. “چرا به این فکر کردی؟”

“در حقیقت فکر نکردم. فقط، خوب، شما یه رازی داشتید.”

“آه. اون …”. ایستاد و بهم نگاه کرد.

پرسیدم: “شما رازی داشتید، مگه نه؟”

“بله، بله، داشتیم.” یک دقیقه‌ای ساکت بود. منتظر موندم. “میدونی، سیمون ما رو دید. من رو با مارتین دید.”

مارتین!؟” حالا واقعاً تعجب کرده بودم.

“بله. سه ماهه که ما با همیم. ولی نمی‌خواستیم به همه بگیم.”

پرسیدم: “پس شبی که سیمون فرانک رو کشت؟ یه نفر تو اتاق تو بود …”

“تو فکر کردی سیمونه؟ آه، پنی!”

گفتم: “متأسفم.”

“البته که مارتین بود، احمق جون.” خندید.

دوباره گفتم: “متأسفم.”

آدریانا گفت: “حالا، بهم گوش بده. متأسف نباش، به سیمون فکر نکن. دوباره زندگیت رو شروع کن. به آینده فکر کن.”

همین موقع بود که شنیدمش. صدای آهنگ. یه نفر داشت گیتار میزد. یه نفر دیگه داشت ویولون میزد. ولی فقط این نبود. یه آلت موسیقی دیگه هم بود.

داد زدم: “آدریانا! گوش کن!”

“چیه؟”

“اون صدا. اون صدا رو می‌شناسم. بیا.”

از کنار رودخونه دویدیم. به طرف آهنگ دویدیم. نوازنده‌های خیابون خیلی خوب بودن. اونجا ایستادیم و به صدای گیتار و ویولون گوش دادیم. و کنترباس. یه کنترباس زیبا با صدای خاص. یک پانورمو. که در سال ۱۷۹۸ ساخته شده. کنترباس من بود.

گفتم: “هی. اون کنترباس منه.”

نوازنده‌ی کنترباس گفت: “نه، نیست.”

گفتم: “خیلی‌خب، از کجا آوردیش؟”

دوباره گفت: “خوب، من … امم – من – این مال منه.”

آدریانا گفت: “حقیقت نداره. کنترباس تو نیست و خودت هم اینو میدونی.”

نوازنده‌ی کنترباس مطمئن بود چیکار کنه. خیلی خوشحال به نظر نمی‌رسید. می‌دونست مشکلی وجود داره.

گفت: “خیلی‌خب. خیلی‌خب. یه مرد بهم فروختش. خیلی ارزون. توی خیابون. میدونم. درست نبود. ولی در هر صورت ازش خوشم نمیاد. صداش ایراد داره. کمی بهم پول بده و میتونی برش داری.”

بالاخره کمی پول بهش دادیم، ولی نه زیاد. رفتم پیش نوازنده‌ی باس و ابزار موسیقی دوست‌داشتنیم رو گرفتم. کثیف بود و کمی خط تیره روی چوبش بود. ولی در هر صورت دوستش داشتم. خیلی خوشحال بودم. بازوهام رو انداختم دورش. بهش گفتم: “بیا. بریم خونه.”

همون لحظه یه ماشین از گوشه پیچید و ایستاد. دو تا پلیس پیاده شدن. اولی رو نمی‌شناختم، ولی دومی رو می‌شناختم.

گفت: “آه. سلام دوشیزه وید. پنی.”

گفتم: “بازرس پورتیلو. اینجا چیکار میکنید؟ شما در بارسلونا کار می‌کنید.”

“درسته. در بارسلونا کار می‌کنم.”

“پس چرا اینجایید؟”

گفت: “سؤال‌ها رو ما می‌پرسیم.” داشت بهم میخندید. گفت: “می‌بینم که چیزی پیدا کردی.”

“بله، کنترباسمه. فوق‌العاده نیست؟!”

“خبر خوبیه، بله. گفته بودی کنترباس خیلی خوبیه. قشنگ دیده میشه. ولی فکر می‌کنم نوازنده‌اش زیباتره.”

گفتم: “ببخشید؟”

بازرس گفت: “فکر می‌کنی چرا اومدم بیلبائو، پنی وید؟” خیلی خوش‌قیافه بود.

آدریانا گفت: “یالّا، پنی. وقتشه برگردیم هتل.”

بازرسم گفت: “من می‌برمتون. کنترباست میتونه با ماشین ما بیاد، فکر کنم. بیاید. بعد میخوام از دوشیزه وید یه سؤال بپرسم.”

گفتم: “بازم سؤال! باورم نمیشه.”

گفت: “فقط یکی. فقط یه سؤال دیگه دارم.” و یه سؤال دیگه ازم پرسید. تعجب‌آورترین سؤال دنیا. و جواب من؟‌ “بهش فکر می‌کنم.” و بهش فکر کردم. شاید از همه‌ی اینها گذشته آینده‌ای هست. فردا برمی‌گردم اسپانیا.

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

One more question

We left Barcelona. I was very unhappy. I thought about Simon in prison. We played concerts in Madrid and Bilbao. We didn’t play very well, of course, but we played.

On our last night in Bilbao, Adriana and I went out after the concert.

Are you going to be all right’ Adriana said. ‘You’ve had a terrible time.’

We were walking by the Rio Nervion, Bilbao’s big, black river.

‘Adriana,’ I said. ‘Can I ask you something?’

‘Yes, of course.’

‘Do you - did you like Simon before?’

‘Well, I liked him.’

‘Were you very good friends?’

‘What? What are you asking? Like lovers’ Adriana asked.

‘No. Yes. No. I don’t know.’ Why did I start this, I thought.

‘Of course he wasn’t my lover,’ she laughed. ‘Why did you think that?’

‘I didn’t, really. It’s just, well, you had a secret.’

Ah. That.’ She stopped and looked at me.

‘You did have a secret, didn’t you’ I asked.

‘Yes, yes we did.’ She was silent for a minute. I waited. ‘Simon saw us, you see. He saw me with Martin.’

‘Martin!’ Now I was really surprised.

‘Yes. We’ve been together for three months. But we didn’t want to tell anyone.’

‘So the night Simon killed Frank’ I asked. ‘Somebody was in your room.’

‘You thought it was Simon! Oh, Penny!’

‘I’m sorry,’ I said.

‘It was Martin, of course, you silly thing.’ She laughed.

‘I’m sorry,’ I said again.

‘Now listen to me,’ said Adriana. ‘Don’t feel sorry, don’t think about Simon. Start your life again. Start thinking of the future.’

That’s when I heard it. Music. Someone was playing a guitar. Somebody else was playing a violin. But that wasn’t all. There was another instrument too.

‘Adriana’ I shouted. ‘Listen!’

‘What?’

‘That sound. I know that sound. Come on.’

We ran by the side of the river. We ran to the music. The players in the street were very good. We stood there, listening to the guitar and the violin. And a double bass. A beautiful double bass with a special sound. A Panormo. Made in 1798. It was my double bass.

‘Hey,’ I said. ‘That’s my double bass.’

‘No, it isn’t,’ said the double bass player.

‘All right,’ I said, ‘Where did you get it?’

‘Well, I– er– I – it’s mine,’ he said again.

‘That’s not true,’ Adriana said. ‘It’s not your double bass and you know it!’

The double bass player was not sure what to do. He didn’t look very happy. He knew that something was wrong.

‘All right,’ he said. ‘All right. A man sold it to me. Very cheap. In the street. It wasn’t right. I know. But I don’t like it anyway. The sound is all wrong. You give me some money and you can have it.’

Finally we gave him some money, but not much. I went to the bass player and took the lovely instrument. It was dirty and there were some black lines on the wood. But I loved it anyway. I was very happy. I put my arms around it. ‘Come on,’ I said to it. ‘Let’s go home.’

At that moment a car came round the corner and stopped. Two policemen got out. I didn’t know the first one, but I knew the second.

‘Ah,’ he said. ‘Hello Miss Wade. Penny.’

‘Inspector Portillo,’ I said. ‘What are you doing here? You work in Barcelona.’

‘That is true. I work in Barcelona.’

‘So why are you here?’

‘We ask the questions,’ he said. He was laughing at me. ‘You have found something, I see,’ he said.

‘Yes, it’s my double bass. Isn’t it fantastic!’

‘It is good news, yes. You said it was a very good double bass. It looks nice. But I think its player is more beautiful.’

‘Sorry’ I said.

‘Why do you think I am in Bilbao, Penny Wade’ the inspector said. He was very good-looking.

‘Come on, Penny,’ Adriana said. ‘It’s time we went back to the hotel.’

‘I will take you,’ my inspector said. ‘Your double bass can go in our car, I think. Come on. Then I want to ask Miss Wade a question.’

‘More questions! I don’t believe it’ I said.

‘Only one,’ he said. ‘I’ve only got one more question.’ And he did ask me one more question. The most surprising question in the world. And my answer? ‘I’ll think about it.’ And I have thought about it. Maybe there is a future after all. I’m going back to Spain tomorrow.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.