سرفصل های مهم
شهر زمردین
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
شهر زمردین
روز طولانی بود
جاده زرد آجری از مزرعه ها و از میان درختها و پستی ها و بلندی های تپه عبور کرد . موقع غروب خونه های کوچیک سبز رنگی کنار جاده دیده می شد . بعضی وقتا آدم کوچولوها با لباس سبز بیرون می اومدند و به این چند دوست نگاه می کردند . اما نزدیکشون نمی شدند چون از شیر بزدل می ترسیدند .
دوروتی گفت همه چی اینجا سبز رنگه . شاید نزدیک شهر زمردین هستیم . من و توتو گرسنمونه . بیاید خونه کناری توقف کنیم .
یه زن کوچک درو باز کرد و دوروتی گفت ممکنه شبو تو خونه شما سر کنیم ؟ زن کوچک به شیر نگاه انداخت و دوروتی سریع گفت این شیر دوست منه و به هیچکس صدمه نمی زنه . اون زن گفت بسیار خب
همتون می تونید بیاید داخل . شام فوق العاده ای روی میز گذاشت . دوروتی و توتو خیلی شام خوردند و شیر یه مقداریشو خورد
اما مترسک و مرد حلبی هیچی نخوردند .
کجا دارین میرین ؟زن کوچک پرسید
دوروتی گفت به شهر زمردین . می خوایم جادوگر اوز رو بینیم . اون زن گفت کار آسونی نیست . اون جادوگر هیچوقت از خونش بیرون نمی ره ، هیچکس صورتشو نمیبینه . اون جادوگر مرده ؟ مترسک پرسید
اون زن گفت هیچکی نمی دونه
اون یه جادوگره می تونه مرد یا حیوان یا هر چیز دیگه ای باشه . چقدر عجیب ! دوروتی گفت
اما ما به کمکش احتیاج داریم باید حتما ببینیمش .
روز بعد اونا از اون زن تشکر کردند و و خونه رو ترک کردند و بازهم پیاده روی رو شروع کردند . چیزی نگذشت که شهر زیبایی روبروشون دیدند بالاخره به شهر زمردین رسیدند . اون چند دوست از جاده زرد آجری بالا رفتند و به در سبز بزرگی ریدند و وایسادند . در به آرامی باز شد و یه مرد کوچک با لباس سبز رنگ اونجا ایستاده بود . دوروتی گفت میخوایم جادوگرو ببینیم لطفا .
اون مرد گفت هیچکی جادوگرو نمی بینه . اون جادوگر معروف و خوبیه اما هیچکس نمی تونه ببیندش . ما باید ببینیمش دوروتی گفت
لطفا ازش درخواست کن .
مرد سبزپوش گفت
باشه من شما رو میبرم به خونش . اما اول باید این عینکا رو بپوشید . اون یه جعبه بزرگ باز کرد . توش یه عالمه عینک بود . بهشون گفت شما همیشه باید این عینکاتون رو چشمتون باشه . همه توی شهر باید عینک بپوشن . جادوگر اینو گفته .
به همین دلیل همه عینک پوشیدند . مرد سبزپوش هم یه عینک پوشید و بردشون به شهر زمردین . همه چیز تو شهر سبز بود مردا ، زنا، بچه ها ، مغازه ها ، خیابونا . . مرد سبزپوش بردشون به یه خونه بزرگ و همه رفتند داخل یه اتاق دراز سبز . گفت اینجا منتظر بمونید . بعد مدت کوتاهی برگشت
و گفت می تونید جادوگرو ببینید
اما یکی یکی باید برید پیشش. اون میخواد اول دختر کوچولو رو ببینه . بعدش رفت و یه دختر سبز پوش اومد . اون دوروتی رو روبروی دربلند سبز رنگی برد . به دوروتی گفت جادوگر
اونجا منتظرته .
دوروتی داخل رفت . روی یه صندلی سبز یه سر خیلی خیلی بزگ بود هیچ بدن یا دست و پایی اونجا نبود فقط یه سر . اون سر دهنش باز شد و گفت من اوز هستم
تو کی هستی و چی می خوای ؟ اون بچه با شهامت گفت من دوروتیم . این کفشای قرمز رو ازکجا آوردی ؟ دوروتی گفت از ساحره بدجنس شرق . خونه من افتاد روش و کشتش . اون چیه رو صورتت ؟ یه بوسه . ساحره ی خوب شما منو بوسید دوروتی گفت
من به کمک احتیاج دارم و اون درمورد تو برام گفت چی میخوای؟ دوروتی جواب داد میخوام برگردم خونه به کانزاس اما راهشو بلد نیستم . لطفا کمکم کن به خونم برم چشمای بزرگ بازو بسته شدند باز و بسته شدند
و بعدش دهان باز شد و اون سر دوباره شروع به صحبت کرد. خب ! شاید بتونم کمکت کنم
اما اول باید برام کاری انجام بدی . میخوای چکاری برات انجام بدم ؟دوروتی پرسید جادوگر بدجنس غرب رو برام بکش . اما من نمیخوام کسیو بکشم
دوروتی گفت تو خواهرشو کشتی
و الان کفشاشو پوشیدی . الان برو و جادوگر غرب رو بکش .
دخترکوچولو شروع به گریه کرد . اما چجوری میتونم اون جادوگرو بکشم ؟ گفت
چشمای بزرگ باز شدند نگاهی به او انداختند اما سر جوابی نداد. دوروتی بیرون رفت و دوستش وارد اتاق جادوگر شدند اول مترسک بعد مرد حلبی و در آخر شیر. بعدش تو اتاق دراز سبز همدیگرو دیدند و باهم حرف زدند دوروتی راجع به اون سر به دوستاش گفت.
مترسک گفت جالبه ، من یه سر ندیدم . من یه زن زیبا دیدم و ازش یکم عقل خواستم و اون به من گفت اول باید به دوروتی کم کنی جادوگر غربو بکشه . مرد حلبی گفت من یه حیوون با دو تا سر دیدم
ازش یه قلب خواست
و اون حیوون گفت می تونم بهت یه قلب بدم اما اول باید به دوروتی توکشتن جادوگر غرب کمک کنی . شیر تو چی دیدی؟ شیر ترسو گفت من یه گلوله اتش دیدم . بهش گفتم من یه بزدلم خواهش می کنم منو شجاع کن و آتش گفت وقتی جادوگر غرب بمیره می تونم کمکت کنم
نه قبلش . شیر گفت اون وقت بود که عصبانی شدم اما گلوله آتش بزرگ و بزرگتر شد و منم بیرون اومدم .
اوه حالا چیکار کنیم ؟دوروتی گفت
مترسک گفت خب
باید جادوگر غربو پیداش کنیم و بعدش باید بکشیمش.
متن انگلیسی فصل
THE EMERALD CITY
It was a long day. The yellow brick road went past fields and through trees, up hills and down hills. In the evening they began to see small green houses by the road.
Sometimes little people in green clothes came out and looked at the friends. But they did not come near them, because they were afraid of the Cowardly Lion.
‘Everything here is green. Perhaps we’re near the Emerald City,’ said Dorothy. ‘Toto and I are hungry.
Let’s stop at the next house.’
A little woman opened the door, and Dorothy said, ‘Please can we stay the night in your house?’ The little woman looked at the Lion, and Dorothy said quickly, ‘The Lion is my friend, and he never hurts anybody.’ ‘All right,’ the little woman said. ‘ You can all come in?
She put a wonderful dinner on the table. Dorothy and Toto ate a lot of it, and the Lion ate some of it. But the Scarecrow and the Tin Man ate nothing.
‘Where are you all going?’ asked the little woman.
‘To the Emerald City,’ said Dorothy. ‘We want to see the Wizard of Oz.’
‘That’s not easy,’ said the woman. ‘The Wizard never goes out of his house, and nobody sees his face.’ ‘Is the Wizard a man?’ asked the Scarecrow.
‘Nobody knows,’ said the woman. ‘He’s a wizard, so he can be a man, or an animal - or anything!’ ‘How strange!’ said Dorothy. ‘But we need his help, so we must see him.’
The next day they thanked the woman, left the house, arid began walking again. Soon they saw a beautiful city in front of them - it was the Emerald City at last.
The friends went up the yellow brick road to a big green door, and stopped. Slowly, the door opened, and a little man in green clothes stood there.
‘We want to see the Wizard, please,’ said Dorothy.
‘Nobody sees the Wizard/ he said. He is a very good and very famous Wizard, but nobody can see him. ‘We must see him said Dorothy. ‘Please ask him.’ ‘All right/ said the green man. I can take you to his house. But first, you must all put glasses on.’ He opened a big box. In it were lots of glasses. ‘You must wear your glasses all the time he said. ‘Everybody in the city must wear glasses. The Wizard says this.
So they all put on glasses. The green man put on some glasses too, and then he took them through the Emerald City. Everything in the city was green - men, women, children’ houses, shops, streets . ..
The green man took them to a very big house, and they went into a long green room. ‘Wait here/ he said. After a short time he came back.
‘You can see the Wizard he said. ‘But you must go to him one by one. He wants to see the little girl first.’ Then he went away, and a green girl came in. She took Dorothy to a tall green door.
‘The Wizard is in there said the green girl. ‘He’s waiting for you.’
Dorothy went in. On a green chair was a very, very big head- There was no body, or arms, or legs - only a head.
Its mouth opened and the Head said: ‘I am Oz. Who are you, and what do you want?’
‘I am Dorothy’ said the child bravely.
‘Where did you get those red shoes?’’
‘From the bad Witch of the East’ said Dorothy. ‘My house fell on her and killed her.’
‘What is that thing on your face?’
‘A kiss. The good Witch of the North kissed me,’ said Dorothy. ‘I need help, and she told me about you.’ ‘And what do you want?’
‘I want to go home to Kansas’ answered Dorothy, But I don’t know the way. Please help me to get home: The big eyes opened and closed, opened and closed.
Then the mouth opened and the Head spoke again.
‘Well,’ it said. ‘Perhaps l can help you. But first, you must do something for me
‘What do you want me to do ?’ asked Dorothy.
‘Kill the bad Witch of the West.’
‘But I don’t want to kill anybody!’ said Dorothy.
‘You killed her sister. And you are wearing her shoes.
Go how, and kill the Witch of the West.’
’ The little girl began to cry. ‘But how can I kill the Witch? she said. The big eyes opened and looked at her, but the Head did not answer. Dorothy went away, and then her friends went into the Wizard’s room - first the Scarecrow, then the Tin Man, and last the Lion.
Later, they all met in the long green room and talked, Dorothy told her friends about the Head.
‘That’s interesting,’ said the Scarecrow. I didn’t see a Head; I saw a beautiful woman, I asked her for some brains and she said, “ Yes, but first you must help Dorothy to kill the Witch of the West.’” I saw a big animal with two heads,’ said the Tin Man.
‘I asked for a heart. The animal said, “ I can give you a heart; but first you must help Dorothy to kill the Witch of the West.” What did you see, Lion?’
‘I saw a ball of fire,’ said the Cowardly Lion. I said, “I’m a coward; please make me brave, ” And the fire said, “When the Witch of the West is dead, I can help you.
But not before.” I was angry then,’ said the Lion, ‘but the ball of fire got bigger and bigger, so I ran away.’ ‘Oh, what are we going to do?’ said Dorothy.
‘Well,’ said the Scarecrow. ‘We must find the Witch of the West, and then we must kill her.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.