سرفصل های مهم
فصل 09
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
“قانون افسونگری”
چند هفته بعد، کِی در باغ بیرون از خانه اش بود. دهکده ساکت بود و خبری از کامیون ها و ماشین نبود.
تقریبا غروب بود و خورشید که پایین می رفت کِی داشت به جوجه ها غذا می داد. او صدای ماشینی را شنید که در امتداد جاده می آمد
.او ایستاد و سربلند کرد. کارن جکسون ماشین را بیرون دروازه نگه داشت و بیرون آمد. کِی به دیدن او رفت.
” کارن!او گفت:
بیا داخل. خیلی از دیدن دوباره ات خوشحالم.”
کارن گفت : “ممنون. “
آنها به داخل خانه رفتند. و کِی یک نوشیدنی به او داد.آنها نشستند و کمی صحبت کردند.
“مشکلی پیش آمده؟
کِی پرسید:
بنظر نگران و ناراحت هستی؟”
کارن گفت:” بله. بله نگرانم. برای همین اینجا هستم. می خواهم چیزی از شما بخواهم .”
“بله آن چیست؟”
خب، یک نفر در بیمارستان است که خیلی مریض است
نمی دانیم چکار کنیم. می توانید به بیمارستان بیایید و کمکمان کنید؟”
کِی خندید:”
دکترهای آمریکایی معمولاً از پیرمردها کمک نمی خواهند.”
کارن گفت:” می دانم، ولی شما یک پیرمرد عادی نیستیند. شما متفاوت هستیند.”
“باشه،
می آیم. ولی نمی دانم بتوانم کمکی بکنم.”
شما خیلی لطف می کنید،
چه موقع می آید؟”کارن پرسید:”
“الان اگر می خواهی. کار مهمی فعلا ندارم.”
کارن گفت:” ممنون. شما خیلی مهربان هستید. من ماشین دارم.”“می توانم شما را به آنجا ببرم.”
کارن و کِی از دهکده ی کوچک به بیرون حرکت کردند و جاده را پایین رفتند و کمی بعد به خانه های شهر جدید رسیدند. آنها از تپه گذشتند ولی کارن نچرخید تا به گورستان نگاه کند. کنار جاده کامیونهای زیادی بود.
کارن به نام های کناره ی ماشین ها نگاه کرد ساختمان سازی کانوی.
“آنها خانه های خیلی بیشتری دارند اینجا می سازند نه؟”کارن گفت:
کِی گفت:” می ساختند.”
در راه بیمارستان دیگر صحبت نکردند
و وقتی رسیدند کارن داخل جا پارک دکترها راند و ماشین را نگه داشت.
او بیرون آمد و دور زد تا درب طرف کِی را باز کند. بعد به سوی در جلوی بیمارستان بزرگ رفتند.
درهای شیشه ای باز شدند و آنها داخل رفتند
و در حینی که از میان بیمارستان می گذشتند کِی متوجه ی بوی عجیب
دیوارهای تمیز سفید و درهای بزرگ شیشه ای شد.وقتی به میز رسیدند، پرستار به کارن سلام کرد. او میز را دور زد تا داخل دفتری را نگاه کند.
او در حالی که به کِی نگاه می کرد، گفت:”
اتاق ۴۷۳ “
“از این طرف است.” آنها تا آسانسور قدم برداشتند و تا طبقه ی چهار بالا رفتند. درها باز شدند و کارن، کِی را به اتاق برد. روی در اتاق پنجره ی کوچکی بود.
کارن ایستاد. “ نگاه کن.
او گفت:
“کِی از پنجره ی کوچک داخل اتاق را نگاه کرد. داخل اتاق میز و صندلی و پنجره ی دیگری نبود. کنار دیوار یک تختخواب بود.
کِی به مرد داخل تخت نگاه کرد. او کانوی بود.
او یک لباس سفید بزرگ پوشیده بود و داشت جیغ می کشید. در حالیکه که کی به کانوی نگاه می کرد کارن توضیح داد.اسمش کانوی است. جیمز کانوی. عجیب است. وقتی به هایتی آمدم، ما سوار یک هواپیما بودیم. کنار من نشسته بود. می خواست کسب و کاری راه بیندازد و پول در بیاورد.
می توانم به شما بگویم، زیاد از او خوشم نیامد ولی دیوانه نبود. حالا نگاهش کنید. دیوانه است و ما نمی دانیم چرا؟باکسی حرف نمی زند و وقتی صدای زنگ یا زنگ تلفن را می شنود جیغ می زند؟از خوابیدن هم می ترسد و ما نمی توانیم کاری برای او بکنیم. چندتا از پرستارها می گویند بخاطر افسون این شکلی شده است.
کِی گفت:” شاید حق با پرستارها باشد. بعد یک لحظه فکر کرد و شروع به لبخند زدن کرد.”
می توانید به او کمک کنید؟”کارن پرسید:”
کِی گفت:” متاسف من دکتر نیستم. ولی شاید اینجا خوشحال باشد. او جای بزرگی دارد که در آن زندگی کند با کلی اتاق آدمهایی می آیند و اتاق ها را تمیز می کنند و برایش غذا می آورند. مجبور نیست کار کند و پول زیادی در بانک دارد. شاید هرچه می خواهد دارد.”
کارن به پیرمرد نگاه کرد و برای یک لحظه در چشمهایش که لبخند می زد چیز سرد و ترسناکی را دید.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Voodoo Law
A few weeks later Kee was in the garden outside his house. The village was quiet and there were no lorries or cars. It was early evening and Kee was giving the chickens some food as the sun went down. He heard a car coming along the road. He stopped and looked up. Karen Jackson stopped the car outside the gate and got out. Kee went over to meet her.
‘Karen!’ he said. ‘Come in. It’s very nice to see you again.’
‘Thank you,’ she said.
They went into the house, and Kee gave her a drink. They sat down and talked for a short time.
‘Is something wrong?’ asked Kee. ‘You look worried, unhappy.’
‘Yes. Yes, I am,’ said Karen. ‘That’s why I’m here. I want to ask you something.’
‘Yes, what is it?’
‘Well, there’s someone in the hospital who is very sick. We don’t know what to do. Can you come to the hospital and help us?’
Kee laughed. ‘American doctors don’t usually ask old men for help.’
Karen said, ‘I know, but you’re not an ordinary old man. You’re different.’
‘All right. I’ll come. But I don’t know if I can help.’
‘You’re very kind. When can you come?’ asked Karen.
‘Now, if you want. I’m not doing anything important.’
‘Thank you,’ said Karen. ‘You’re very kind. I’ve got a car. I can take you there.’
Karen and Kee drove out of the small village, down the road, and soon came to the houses of the new town. They passed the hill, but she did not turn to look at the graveyard. There were a lot of lorries at the side of the road. Karen looked at the names on the side of the lorries - Conway Construction.
‘They’re building a lot more houses here too, aren’t they?’ said Karen.
‘They were,’ said Kee.
They did not talk any more on the way to the hospital. When they arrived, Karen drove into the doctors’ car park and stopped the car. She got out and came round to open Kee’s door. Then they walked up to the front door of the large hospital. The glass doors opened and they went in. As they walked through the hospital, Kee noticed the strange smell, the clean white walls, and the. big glass doors. When they came to the desk, the nurse said ‘hello’ to Karen. She went round the desk to look in a book.
‘Room 473,’ she said, looking at Kee. ‘It’s this way.’ They walked to the lift and went up to the fourth floor. The doors opened, and Karen took Kee to the room. There was a small window in the door of the room.
Karen stopped. ‘Look!’ she said. Kee looked through the small window into the room. There were no tables or chairs in the room, and there were no other windows. Next to the wall there was a bed.
Kee looked at the man in the bed. It was Conway. He was wearing a big white coat, and he was screaming. While Kee was looking at the man, Karen explained. ‘His name is Conway, James Conway. It’s strange. When I came to Haiti, we were on the same plane. He sat next to me. He wanted to start a business and make money. I didn’t like him very much, I can tell you, but he wasn’t mad. Look at him now. He’s mad, and we don’t know why. He doesn’t talk to anyone and he starts screaming when he hears a telephone or a bell ringing. He’s afraid of sleeping too, and we can’t do anything for him. Some of the nurses are saying he’s like that because of voodoo.’
‘Perhaps the nurses are right,’ said Kee. Then he thought for a moment, and began to smile.
‘Can you help him?’ asked Karen.
‘I’m sorry,’ said Kee, ‘I’m not a doctor. But perhaps he’s happy here. He has a big place to live in, with lots of rooms. People come and clean the rooms and bring him food. He doesn’t have to work, and he’s got a lot of money in the bank. Perhaps he has everything he wants.’
Karen looked at the old man and for a moment she saw something cold and frightening in his smiling eyes.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.