سرفصل های مهم
عذرخواهی
توضیح مختصر
دکتر تصمیم میگیره با ورونال به زندگیش پایان بده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و پنجم
عذرخواهی
پنج صبح، خیلی خستم- ولی تموم کردم. دستم از نوشتن تیر میکشه.
چه پایان عجیبی برای نوشتهام. برنامهریزی کرده بودم که یک روز به عنوان سابقهی یکی از شکستهای پوآرو منتشر بشه! عجیبه که اوضاع چطور پیش میره.
بیچاره آکروید پیر. اون میدونست خطر نزدیکه. و با این حال هیچ وقت به من مظنون نشد. خنجر فکر لحظهی آخر بود. من یه سلاح از خودم آورده بودم، ولی وقتی خنجر رو در میز نقره دیدم، فکر کردم چقدر بهتر میشه که از سلاحی استفاده کنم که مال من نیست.
همین که خبر مرگ خانم فرارس رو شنیدم، به این فکر کردم که همه چیز رو قبل از اینکه بمیره، به آکروید گفته یا نه. وقتی دیدمش، فکر کردم شاید حقیقت رو میدونه، ولی میخواد فرصت انکارش رو بهم بده. بنابراین رفتم خونه و نقشههام رو کشیدم. ضبط صوت رو دو روز قبل بهم داده بود تا یه اصلاح کوچیک روش انجام بدم. کاری که نیاز بود رو انجام دادم و اون شب تو کیفم با خودم بردمش.
وقتی از در، اطراف اتاق مطالعهی آکروید رو نگاه کردم، کاملاً راضی بودم و چیزی انجام نشده باقی نمونده بود. ضبط صوت روی میز کنار پنجره بود. زمانبندی شده بود که ساعت نه و نیم روشن بشه و صندلی راحتی برای پنهان کردنش از در کشیده شده بود.
باید اقرار کنم وقتی پارکر رو درست بیرون در دیدم، یک شوک بهم وارد شد. بعد، بعداً وقتی جسد کشف شد، پارکر رو فرستادم تا بره به پلیس زنگ بزنه و ضبط صوت رو گذاشتم توی کیفم و صندلی رو طبق معمول کشیدم سر جاش. خوابش رو هم نمیدیدم که پارکر متوجه صندلی شده باشه.
ای کاش قبلاً میدونستم فلورا میگه عموش یه ربع به ده زنده بود. این واقعاً گیجم کرد. ولی بزرگترین ترسم تمام مدت کارولین بود. مظنون بودم ممکنه حدس بزنه. اون روز نحوهی حرف زدنش که گفت من به ضعیفی آب هستم، عجیب بود.
خوب، اون هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمه. میتونم به پوآرو اعتماد کنم. اون و بازرسی راگلان بین خودشون مدیریتش میکنن. نمیخوام کارولین بدونه. اون به من علاقه داره و مرگ من بزرگترین غم رو براش میاره. ولی غم میگذره. کشف اینکه من قاتل هستم، تا ابد باهاش میمونه….
وقتی نوشتن رو تموم کردم، نوشتهام رو تو پاکتنامه میذارم و به پوآرو میفرستم. و بعد- چی خواهد بود؟ ورونال؟ نوعی عدالت میشه. نه اینکه مسئولیت مرگ خانم فرارس رو به عهده میگیرم. این نتیجهی مستقیم اقدام قتل خودش بود. براش احساس ترحم نمیکنم.
برای خودم هم احساس ترحم نمیکنم.
پس بذار ورونال باشه.
ولی آرزو میکنم ای کاش هرکول پوآرو هیچ وقت از کارش بازنشسته نمیشد و نمیومد اینجا تا تخم گیاهی پرورش بده.
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty five
Apologia
Five a.m. I am very tired - but I have finished. My hand aches from writing.
What a strange end to my manuscript. I had planned for it to be published someday as the history of one of Poirot’s failures! Strange, how things work out.
Poor old Ackroyd. He knew danger was close at hand. And yet he never suspected me. The dagger was a last-minute thought. I’d brought a weapon of my own, but when I saw the dagger in the silver table, I thought how much better it would be to use a weapon that wasn’t mine.
As soon as I heard of Mrs Ferrar’s death, I wondered if she had told Ackroyd everything before she died. When I met him, I thought that perhaps he knew the truth, but that he was going to give me the chance to deny it. So I went home and made my plans. He had given me the Dictaphone two days before to make a small adjustment to it. I did what I needed to, and took it up with me in my bag that evening.
When I looked round Ackroyd’s study from the door, I was quite satisfied. Nothing had been left undone. The Dictaphone was on the table by the window, timed to switch on at nine-thirty, and the armchair was pulled out to hide it from the door.
I must admit that it gave me a shock to find Parker just outside the door. Then later, when the body was discovered, and I sent Parker to telephone for the police, I put the Dictaphone into my bag and pushed back the chair to its usual place. I never dreamed that Parker would notice that chair.
I wish I had known earlier that Flora would say her uncle was alive at a quarter to ten. That really puzzled me. But my greatest fear all through has been Caroline. I have suspected she might guess. It was strange the way she spoke that day of my being ‘as weak as water.’
Well, she will never know the truth. I can trust Poirot. He and Inspector Raglan will manage it between them. I would not like Caroline to know. She is fond of me, and my death will bring her great sadness. But sadness passes. Discovering that I am a murderer would live with her forever.
When I have finished writing, I will put this manuscript in an envelope and address it to Poirot. And then - what will it be? Veronal? That would be a kind of justice. Not that I take any responsibility for Mrs Ferrars’ death. It was the direct result of her own murderous actions. I feel no pity for her.
I have no pity for myself either.
So let it be veronal.
But I wish Hercule Poirot had never retired from work and come here to grow vegetable marrows.