یک شروع بد

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: سردترین جای زمین / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

یک شروع بد

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم - یه شروع بد

در 23 آگوست سورتمه های نروژی ها آماده حرکت بود . اونا سورتمه ها رو بیرون بردند و سگها اونا رو رو یخ کشیدند . خورشید نیم ساعتی درومده بود ولی هوا خیلی سرد بود: منفی 46 درجه سانتیگراد بود . اونا نمی تونستند تو اون هوا سفر کنند . اونا برگشتند به فرام هیم و صبر کردند .

دو هفته ای صبر کردند تا هشتم سپتامبر . بعدش با دمای منفی 37 درجه سانتیگراد شروع کردند .

اونا با خوشحالی روی برف به سمت جنوب حرکت کردند- هشت مرد ، هفت سورتمه و هشتاد و شیش سگ بودند . فقط لیندسترام آشپزشون در فرام هیم موند .

اولش همه چی خوب پیش رفت . اونا شنبه 28 کیلومتر و یکشنبه هم 28 کیلومتر راه رفتند . کار راحتی بود .

بعد در روز دوشنبه دما به منفی 56 درجه سانتیگراد رسید . مه سفید جلوی صورتاشون بود . اونا هیچی نمی دیدند . ولی 28 کیلومتر راه رفتند .

اون شب تو چادراشون نزدیک بود از سرما بمیرند . روز بعد ، اونا توقف کردند و خونه های برفی ساختند . داخل خونه های برفی گرم بود . ولی همه ناراضی و ناراحت بودند .

یوهانسن گفت بهت گفته بودم روالد ! حتی سپتامبر هم خیلی زوده ! ما تو این سرما نمی تونیم حرکت کنیم . دلت می خواد بمیریم ؟ بیا برگردیم و منتظر بشیم هوا بهتر بشه .

آموندسن خیلی عصبانی بود . اون از دست یوهانسن ناراحت بود ولی از دست خودشم ناراحت بود . اون می دونست حق با یوهانسن بود . اون آروم گفت: بسیار خب ! می تونیم به انبار غذای 80 درجه ای جنوب بریم، غذا رو اونجا بذاریم و بعدش برگردیم . بیشتر از این از دستمون بر نمیاد .

37 کیلومتری با انبار فاصله داشتند . باد تمام روز تو صورتشون می خورد . دوتا از سگا تو راه مردند . اونا در انبار غذا توقف نکردند . اونا غذاو پرچما رو جا گذاشتند ، برگشتند و رفتند سمت شمال .

سرانجام ، باد پشت سرشون بود . سگها سریع می دویدند و مردا روی سورتمه های خالی نشستند. اونا سریع و سریع تر رفتند .

شبیه یه مسابقه بود . آموندسن روی سورتمه ویتینگ بود و چیزی نگذشت که اون ف ویستینگ و هانسن سه چهار کیلومتری جلو بودند . زود تنها شدند . اونا تو نه ساعت 75 کیلومتر رو طی کردند و ساعت 4 عصر به فرام هیم رسیدند .

بالاند دو ساعت بعد با دوتا مرد دیگه رسید . ولی دو تا مرد باقیمونده یوهانسن و پرسترود خیلی آروم حرکت می کردند . سگاشون خسته بودند، پاهاشون خیس و سرد بود، هیچ غذایی نداشتند و تو تاریکی تنها مونده بودند . دما منفی 51 درجه سانتی گراد بود . اونا نصفه شب به فرام هیم رسیدند .

صبح روز بعد یوهانسن عصبانی بود . جلوی همه گفت تو اشتباه کردی روالد ! سپتامبر برای حرکت خیلی زود بود . من بهت گوشزد کردم ولی تو توجه نکردی . و بعدش تو ما رو تنها گذاشتی و ما تقریباداشتیم تو سرما می مردیم . تو کاپیتیان بدی هستی- من از تو کاپیتان بهتریم !

آموندسن خیلی خیلی عصبانی بود . اما اولش چیزی نگفت چون می دونست حق با یوهانسنه . بعدش غروب اون یه نامه به یوهانسن داد . نوشته بود :

تو با من به قطب نمیای . وقتی من میرم سمت جنوب ، تو چند تا سگ بردار و برو مشرق به سرزمین شاه ادوارد هفتم . تو می تونی با پسترود و استاببرود بری . تو شاید بتونی اولین مردی باشی که پاشو اونجا می ذاره ولی نمی تونی اولین مردی باشی که پاشو تو قطب جنوب می ذاره !

نروژی ها تو فرام هیم موندند و صبر کردند . تو تخت دراز کشیدند و به صدای باد بیرون گوش می دادند و به اسکات و سورتمه های موتوریش فکر می کردند .

متن انگلیسی فصل

Chapter 6 - A Bad Start

On August 23rd, the Norwegians’ sledges were ready. They took them outside, and the dogs pulled them across the ice. The sun came up for a half an hour, but it was too cold: -46’ Centigrade. They could not travel in that weather. They went back to Framheim and waited.

They waited two weeks, until September 8th. Then, with the temperature at -37’ Centigrade, they started.

They ran happily across the snow to the south - eight men, seven sledges, and eighty-six dogs.

Only Lindstr~m, the cook, stayed behind in Framheim.

At first everything went well. They went twenty-eight kilometres on Saturday, and twentyeight kilometres on Sunday. It was easy.

Then, on Monday, the temperature went down - to -56’ Centigrade. There was white fog in front of their faces. They couldn’t see anything. But they travelled twenty-eight kilometres.

That night, in their tents, they nearly died of cold. Next day, they stopped and made snow houses. Inside the snow houses, it was warm. But everyone was unhappy.

‘I told you, Roald’ Johansen said. ‘Even September is too early! We can’t travel in this cold. Do you want us to die? Let’s go back and wait for better weather.’

Amundsen was very angry. He was angry with Johansen, but he was angry with himself, too. He knew Johansen was right.

‘All right,’ he said slowly. ‘We can go on to the depot at 80’ South, leave the food there, and then go back. We can’t do more than that.’

It was thirty-seven kilometres to the depot. The wind was in their faces all day. Two dogs died on the way. At the depot, they did not stop. They put out the food and the flags, turned round, and went north.

At last the wind was behind them. The dogs ran quickly, and the men sat on the empty sledges. They went faster and faster.

It was like a race. Amundsen was on Wisting’s sledge, and soon he, Wisting, and Hanssen were three or four kilometres in front. Soon they were alone. They travelled seventy-five kilometres in nine hours, and they reached Framheim at four o’clock that afternoon.

Bjaaland arrived two hours later, with two more men. But the last two - Johansen and Prestrud - went more slowly. Their dogs were tired, their feet were wet and cold, they had no food, and they were alone in the dark. The temperature was -51’ Centigrade. They reached Framheim at midnight.

Next morning, Johansen was angry. In front of everyone, he said: ‘You were wrong, Roald. September was too early. I told you but you didn’t listen. And then you left us alone and we nearly died in the cold! You’re a bad captain - I’m a better captain than you are!’

Amundsen was very angry. But at first he said nothing, because he knew that Johansen was right. Then, that evening, he gave a letter to Johansen. It said:

You aren’t coming to the Pole with me. When I go south, you can take some dogs and go east to King Edward VII Land. You can go with Prestrud and Stubberud. You can be the first men to go there - but not to the South Pole!

The Norwegians stayed in Framheim and waited. They lay in bed, listened to the wind outside, and thought about Scott and his motor sledges.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.