روح زده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: در تاریکی / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روح زده

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دو تسخیر شده / جن زده

تو اون لحظه صدای رعدو برق رو از بیرون شنیدیم . من رفتم بیرون و ابرهای سیاه طوفان زا رو تو آسمون دیدم . کجا بودم ؟هالدین گفت. اوه آره . من به فرش نگاه کردم و اون اونجا بود ؛ ویسگر . نمی تونم توضیح بدم ، در بسته بود، پنجره ها بسته بودند . اون قبلا اونجا نبود ولی الان اینجا بود . همش همین بود . من گفتم توهمه اون جواب داد منم دقیقا همین فکرو میکردم . ولی من اون رو لمس کردم . اون واقعی بود سنگین و سفت بود درست مثل سنگ . دستاش درست مثل یه تندیس مجسمه سخت و سفت بود . من تکرار کردم این توهم و خیال بوده . خب من فکر می کردم یکی اونو گذاشته اینجا تا منو بترسونه به همین خاطر رفتم جاییکه جسدو پنهان کرده بودم و اون اونجا بود درست مثل یه سال پیش که اونجا بود . من گفتم هالدین عزیز این خیلی خنده داره . شاید تو فکر کی مسخرست ولی وقتی من شبا از خواب بیدار میشم و بهش فکر میکنم اصلا خنده دار نیست. من نمی خوام تو تاریکی بمیرم ،وینستون . به همین دلیله که خودمو می خوام بکشم درنتیجه مطمئنم که تو تاریکی نخواهم مرد . همش همین بود ؟ نه، اون بازم برگشت . یه روز من تو قطار خواب بودم و وقتی که بیدار شدم اون رو صندلی مقابل من بود . اون درست مثل قبل به نظر می رسید سخت و سفت مثل مجسمه. من اونو از یه پنجره به تونل پرتاب کردم . اگه بازم ببینمش خودمو می کشم . تو فکر میکنی من دیوونم ولی نیستم . تو نمی تونی کمکم کنی هیچکی نمیتونه کمکم کنه . اون می دونست ، می فهمی ؟ اون گفت هیچ وقت از شر جسدم راحت نمیشی و منم خلاص نمی شم . اون همیشه از همه چیز خبر داشت . وینستون به تو قول میدم که دیوونه نیستم .

من فکر نمیکنم که تو دیوانه هستی ولی فکر میکنم ذهنت آشفته و مختله . ولی ما با هم هستیم اگه تو با من حرف بزنی دیگه به چیزی فکر نمی کنی . به همین خاطر ما با هم رفتیم سفر و من سرشار از امید بودم . هالدین همیشه یه مرد منطقی بود و باورم نمیشد که اون جنون داشته باشه . می خواستم کمکش کنم که بهتر بشه . بعد از یکی دو ماه جنون رفع شد و ما بازهم خندیدیم و شوخی می کردیم . من خیلی خوشحال بودم که دوست قدیمیم حالش طبیعی و نرمال بود . من فکر می کردم اون ویسگر رو فراموش کرده و الان حالش خوبه !

ما رسیدیم به بروگز ف جایی که یه نمایشگاه بزرگ برپا بود و هتلاش پر بود . ما تونستیم فقط یه اتاق یه تخته تو یه هتل به نام گرانده واین پیدا کنیم و به همین علت من مجبور بودم رو مبل بخوابم . ما شام خوردیم و به یه میخانه رفتیم و وقتی به اتاقمون برگشتیم دیروقت بود . یکم باهم حرف زدیم و بعد هالدین به تخت خواب رفت. من سعی کردم رو مبل بخوابم ولی خیلی راحت نبود . تقریبا خوابم برده بود که هالدین شروع کرد و راجع به وصیتش صحبت کرد .

اون گفت من همه چیزمو برا تو جا گذاشتم وینستون . می دونم که میتونم بهت اعتماد کنم که مراقب همه چی باشی . من خوابالو جواب دادم متشکرم . بیا صبح راجع بهش صحبت کنیم . ولی اون ادامه داد و گفت چه دوست خوبی بودم . من بهش گفتم بخوابه ولی اون گفت تشنشه . من گفتم خب باشه . یه شمع روشن کن و برو یکم آب بخور و خواهشا بذار من بخوابم ! اون گفت نه تو شمع روشن کن . من نمی خوام تو تاریکی از تختم بیام بیرون . ممکنه پامو رو چیزی بذارم یا از رو چیزی رد بشم که قبل از اینکه به تخت بیام اونجا نبوده . من شمع رو شن کردم و اون رو تخت نشست و به من نگاه کرد . صورتش خیلی رنگ و رو پریده بود موهاش پریشون و چشماش برق می زد . اون گفت اینطور بهتره . اوه اینجا رو ببین . دو تا حرف بزرگ روی ملحفه با نخ کتان قرمز نوشته . جی وی ! جورج ویسگر ! من گفتم نه این نماد هتله گراند واینه ؛ جی وی ! عجله کن و آبو بیار ! وینستون لطفا با من بیا . من خودم میرم . و با شمع تو دستم رفتم سمت در . اون سریع از تخت پرید. نه نمی خوام تنها تو تاریکی بمونم مثل یه بچه وحشت زده گفت. من سعی کردم با این قضیه مثل یه شوخی برخورد کنم ولی خیلی مایوس و ناکام بودم . برام روشن بود که تمام زمانی رو که صرف کمکاون کرده بودم هدر رفته و بیخودبوده و اون اصلا بهتر نشده بود . ما خیلی آروم رفتیم پایین و از اتاق پذیرایی یکم آب برداشتیم . هالدین شمع رو از من گرفت و خیلی آروم برگشت سمت اتاقمون . اون با دقت اطرافو می گشت . می دونستم دنبال چی می گرده و عصبانی و آشفته شدم . وقتی وارد اتاق شدیم تقریبا انتظار داشتم یچیزی رو فرش ببیم ولی البته که چیزی اونجا نبود . شمعو خاموش کردم پتو رو کشیدم دورم سعی کردم جامو رو مبل درست کنم تا بازم راحت بخوابم .

هالدین گفت تو کل پتوها رو برداشتی . نه برنداشتم . همونیه که قبلا داشتم من مال خودمو پیدا نمی کنم . خیلی سردمه . سریع شمعو روشن کن ! سریع روشنش کن ! یه چیز وحشتناکی هست . ولی من کبریتا رو پیدا نمی کردم . اون داد زد شمعو روشن کن شمعو روشن کن ! اگه روشن نکنی اون میاد سراغم اون تو تاریکی میاد . من نمیتونم تو تاریکی بمیرم وینستون خواهش می کنم شمع رو روشن کن ! من با عصبانیت گفتم دارم روشنش می کنم . ولی تو تاریکی با دستام داشتم دنبال کبریتا روی قفسه و میزها می گشتم .. یادم نمیومد کجا گذشتمشون . تو قرار نیست بمیری. همه چیز مرتبه . من سریع کبریتا رو میارم . . سرده . سرده . سرده . اون سه بار پشت سر هم گفت. و بعد بلند جیغ کشید مثل یه بچه یا مثل یه خرگوشی که مورد حمله سگ قرار گرفته . من داد زدم چیه؟ سکوت حاکم بود . بعد خیلی آروم اون گفت ویسگره و صداش عجیب و خیلی دور به نظر می رسید . گفتم البته که اون نیست . هم زمان که داشتم صحبت می کردم کبریتا رو پیدا کردم . اون داد زد ، اون اینجاست ! اینجا کنار من. توی تخت. شمع روشن کردم. او لبه تخت دراز کشیده بود. دویدم سمت تخت. کنارش یه مرد مرده قرار داشت سرد و مثل گچ . هالدین تو تاریکی مرده بود . توضیح ساده ای وجود داشت . من و هالدین تو اتاق اشتباهی بودیم . اتاق مرد مرده . اسمش فلیکس لِبلِین بود و اون روز قبل تر ، بخاطر حمله قلبی مرده بود . من تو انگلستان اطلاعات بیشتری هم کسب کردم . پلیسا جسد یه مرد رو با یه بطری سم تو دستش رو ریلای آهن تو تونل پیدا کرده بودند . اسمش سیمونز بود و تو واگن هالدین سم خورده بود بخاطر اینکه افسرده بود . هالدین جسدشو از پنجره بیرون انداخته بود . هالدین همه داراییشو تو وصیت نامه برای من به جا گذاشته بود . من از یه بازرس پلیس خواستم موقع باز کردن جعبه هایی که اون برا من جا گذاشته بود پیش من باشه . داخل یکیشون جسد دو تا مرد بود . یکی از مردا بعدا هویتش مشخص شد ؛ اون یه فروشنده بود که از صرع مرده بود . جسد مرد دیگه ویسگر بود . من توضیح وقایایی که تو این داستان اتفاق افتاده رو بر عهده شما می ذارم . من توضیحی که منو قانع کنه رو پیدا نمی کنم .

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

A Haunted

At that moment we heard thunder outside. I went to the window and saw some dark storm clouds in the sky.

‘Where was I?’ Haldane said. ‘Oh yes. I looked at the carpet and there he was - Visger. I can’t explain it: the door was closed, the windows were closed. He wasn’t there before, and he was there now. That’s all.’

‘A hallucination,’ I said.

‘That’s exactly what I thought,’ he answered. ‘But I touched it. It was real; it was heavy and hard, like stone. The arms were rigid like the arms of a statue.’

‘It was a hallucination,’ I repeated.

‘Well, I thought somebody had put him here to frighten me, so I went to the place where I had hidden him, and he was there, just as he was a year before.’

‘My dear Haldane,’ I said, ‘this is very funny.’

‘You might think it’s funny, but when I wake up in the night and think of it, it isn’t funny at all. I don’t want to die in the dark, Winston. That’s why I think I’ll kill myself, so I’m sure that I won’t die in the dark.’

‘Is that all?’

‘No, he came back again. I was asleep on the train one day, and when I woke up, he was on the seat opposite me. He looked the same as before, hard and rigid like a statue. I threw him out of the window in a tunnel. If I see him again, I’ll kill myself. You think I’m mad, but I’m not. You can’t help me, nobody can help me. He knew, you see? He said, “You’ll never get rid of my body,” and I can’t. He always knew things. Winston, I promise you I’m not mad.’

‘I don’t think you’re mad; I think your mind is disturbed. But we’ll stay together; if you can talk to me, you won’t imagine things.’

So we went travelling together, and I was full of hope. Haldane was always a rational man, and I could not believe he was mad. I wanted to help him get better. After a month or two the ‘madness’ passed and we joked and laughed again. I was extremely happy that my old friend was normal. ‘He’s forgotten about Visger,’ I thought, ‘and now he’s fine!’

We arrived in Bruges, where there was a big exhibition and all the hotels were full. We could only find one room with a single bed in a hotel called the Grande Vigne, so I had to sleep in the armchair.

We had dinner and went to a pub, and it was late when we returned to our room. We talked for a while, and then Haldane got into bed. I tried to sleep in the armchair, but it was not very comfortable. I was nearly asleep when Haldane began to talk about his will.

‘I’ve left everything to you, Winston,’ he said. ‘I know I can trust you to take care of everything.’

‘Thank you,’ I said sleepily. ‘Let’s talk about it in the morning.’

But he continued, telling me what a good friend I was. I told him to go to sleep, but he said he was thirsty.

‘Oh, alright,’ I said. ‘Light the candle and go and get some water - and then please let me sleep!’

‘No, you light it. I don’t want to get out of bed in the dark. I might step on something or walk into something that wasn’t there when I got into bed.’

I lit the candle, and he sat up in bed and looked at me. His face was very pale, his hair untidy and his eyes were shining.

‘That’s better,’ he said. ‘Oh, look here! There are two big letters on the sheet in red cotton. GV! George Visger!’

‘No, it’s the symbol of the Hotel Grande Vigne,’ I said. ‘Hurry up and get the water!’

‘Please come with me, Winston.’

‘I’ll go down by myself.’ And I went to the door with the candle in my hand. He jumped off the bed in a second.

‘No I don’t want to stay alone in the dark,’ he said like a frightened child.

I tried to make a joke of it, but I was very disappointed. It was clear to me that all my time spent trying to help him had been wasted, and that he was not better after all. We went down as quietly as we could, and got some water from the dining room. Haldane took the candle from me, and went very slowly back towards our room. He looked around very carefully. I knew what he was looking for, and I became angry and nervous. When we entered the room, I almost expected to see something on the carpet, but of course there was nothing. I put out the candle, pulled the blankets round me, and tried to get comfortable in my chair so I could sleep again.

‘You’ve got all the blankets,’ Haldane said.

‘No, I haven’t. Only the ones I had before.’

‘Well, I can’t find mine. I’m so cold. Light the candle! Quick, light it! There’s something horrible.’

But I could not find the matches.

‘Light the candle, light the candle’ he shouted. ‘If you don’t, he’ll come to me, he’ll come in the dark. I can’t die in the dark; please, Winston, light the candle!’

‘I am lighting it,’ I said angrily. But in the dark I was trying to find the matches with my hands - on the shelf, the table. I could not remember where I had put them. ‘You’re not going to die. It’s alright. I’ll get the matches in a second.’

‘It’s cold. It’s cold. It’s cold.’ he said, like that, three times. And then he screamed loudly, like a child, or like a rabbit attacked by dogs.

‘What is it’ I cried.

There was silence. Then, very slowly, ‘It’s Visger,’ he said, and his voice seemed strange and distant.

‘Of course it isn’t!’ My hand found the matches as I spoke.

‘He’s here’ he screamed. ‘Here, next to me. In the bed.’

I lit the candle. I ran to the bed.

He was lying on the edge of the bed. Next to him was a dead man, white and cold.

Haldane had died in the dark.

There was a simple explanation. Haldane and I were in the wrong room. the dead man’s room. His name was Felix Leblanc, and he had died from a heart attack earlier that day.

I found out more information in England. The police found the body of a man with a bottle of poison in his hand in a railway tunnel. His name was Simmons, and he had drunk poison in Haldane’s carriage because he was depressed. Haldane had thrown his body out of the window.

Haldane left me all his possessions in his will. I asked a police inspector to be with me when I opened the boxes he had left me. Inside one were the bodies of two men. One man was identified later; he was a salesman who had died of epilepsy. The other body was Visger’s.

I leave it to you to explain the events in this story. I cannot find an explanation that satisfies me.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.